ایستاده در تنهایی، تکیده در باد
ناچشیده عشق و بر جای مانده
در این شب پر کین.
آنگاه که به تو می اندیشم، خدای نابینا
که در کمال بی رحمی
همواره در کار درک ناشدنی هستی، هستی.
چرا روا می داری، تو که قدرت داری؟
چرا باید سگ ها و خوک ها
چنان خوشبخت باشند،
اما غرق شوربختی و سخره، آدم ها؟
چرا دوستدار خود را، مرا
شلاق می زنی؟
چرا در شب شکار می کنی مرا تنها؟
چرا از من می ربایی
هر آنچه به هر مفلوکی روا می داری؟
حاشا اگر که ناله ای
و یا در خشم نفرینی، کرده باشم
سال های سال در تو زیستم، پر باور
و تو را نام نهادم، خدا و سرور
معنا و تاج هستی را در تو دیدم
همواره در راه، هرچند در تاریکی
کورمال کورمال، به دنبال نیکی
همواره عشق، همواره خلوص
همواره نیکی هدف والای من بود
با این همه اما، هرگز تو
ـ که مجیزگوی دشمنان من بودی ـ
رؤیایی یا تمنایی ز من بر نیاوردی
هرگز چیزی به جز کار و نبرد
سهم من نبود
گر چه در سرای شادمانان
ساز و آواز و رقص بر پا بود.
و گاه که به امیدی کور و عشقی پاک
دل در سفره اعتمادت می گشودم
چنان مرا به سخره می گرفتی
که من غم زده می گریختم
و خندهء زنان به تمسخر از پی من.
کنون تنها و بی باور
پریده خواب از سر، شب ام
اسیر شک چپاول گر، روز ام
پرسه می زنم در این جهان، بی خدا
من در رنج و تو اسیر ننگ ماتم زا.
با این همه خدایا
اگر چه انگشت ات با شوقی کور،
در زخم ام فرو رفته ژرف
در مانده و زانو زده بر خاک
گریان نخواهی یافت مرا.
پنهان ترین آرزوی تو، ای بی مروت
شکست ناپذیر در قلب ام طنین انداز است
و من در میان پیگرد ها و وسوسه ها
هرگز از یاد نبرده ام
عشق به زندگی را،
عشق بیهوده وحشی به زندگی بیهوده را
و قلب من عشق اش را به تو
و راه های هوس آلود تو،
در تمسخری غرور آمیز نشان می دهد.
آری، بار خدایا، تو را دوست دارم
و بر جهان آشفته از ناکاردانی ات
سخت عاشق ام.
گوش کن!
از سوی شادمانان
خنده و آواز و فریادِ زنان
و زنگ جام های سیمین، وزان است
اما درون سینه شوربخت گرسنهء من
عشق به زندگی با تمنایی ژرف تر
از همه شادمانان مستانه تر، شیرین تر،
اخگری گدازان است.
و من از چشمان بی خوابم
خستگی را با خشم بیرون می ریزم
و شب و باد، کوهِ ابر و نور ستاره را،
در دم و بازدم همه حس ها
در جان سیری ناپذیر خویش
به آز فرو می ریزم.
شاعر: هرمان هسه
برگردان به فارسی: میـلاد مختـوم