پس از ما کسی نمی آید،
که حکایت کند آن را،
کسی که
ناکرده های ما را،
به دست گیرد و به آخر برساند.
روی تکه زمینی ایستاده ایم ما،
که دیری است گسسته است.
سایه های ما
در خلاء می افتند.
هیچ آینه ای نیست،
که تصویر ما را نگهدارد،
پس از رفتن ما دیگر،
هیچ صفی از آینه ها نیست.
تصویرهای،
آنان که پیش از ما بودند
و هوای ریه های ما هستند،
آنان که با لب های ما خندیدند،
آنان که با چشمان ما گریستند،
آنها با ما
خاک می شوند.
چنین که ما ره می سپاریم
تنها تعدادی اندک ره سپرده اند.
آنچه می گوییم یا می نویسیم،
یکسان است
مگر برای تو یا برای من.
از کرده های ما هیچ دانه ای
پس از ما جوانه نمی زند.
ما به تمامی برای روز آفریده شده ایم،
تنها برای همین امروز، روز ما.
روزهایی که در راه اند،
روزهای آن سوی افق،
از آنِ انسان های دگرگونه اند.
بهار ما، همین بهار است،
تابستان ما، همین تابستان است،
و پاییز ما، همین پاییز.
وقتی سر بر گردانیم
و ببینیم که آخرین کسانیم،
کودکان و نواده گان آنان که بودند،
پدران و مادرنِ
هیچ کس،
که بر لب پرتگاه ایستاده ایم،
روی توده ای یخ شناور،
که به زودی راه خواهد افتاد،
پس از این باید ما
بیش از دیگران
زمین زیر پا را حس کنیم
هنگام راه رفتن،
این زمین ناچیز ِ
از بامداد تا پسین را.
پاشنه هامان باید نازک باشند
یا که برهنه پا باید برویم.
هر آنچه را لمس می کنیم،
بی دقت نه،
بلکه با انگشت نرم لمس کنیم،
با سر انگشتان بیدار.
هر بار، آخرین بار است
یا می تواند باشد.
کردار ما برای پیشینیان است،
و برای همه آنان که پس از ما
چنین نمی کنند
یا کرداری دیگر دارند.
نمی خواهیم چیزی بر جای بگذاریم،
نیمه کاره،
و یا پیاله ای نیمه خالی را
روی میز برای ارواح.
باید که دقیق باشیم
در لحظه بال گشودن.
چهره ما عریان است
بدون لعابِ
آنان که زمان دارند
برای عادت و ترک عادت.
آنگاه که آب پیرامون بالکن هامان بالا می آید،
تاج درختان هنوز
زیر نور ستاره ها پیداست،
آنگاه که خانه های ما بر کوه ها،
که درون شان روشن است هنوز،
به جنبش درآیند
و دور شوند،
گویی کشتی های نوح باشند،
پس باید آماده باشیم
ـ مانند آن که از پنجره می پرد ـ
برای پرسیدن پرسش بزرگ
و برای شنیدن پاسخ بزرگ.
شاعر: هیلده دُمین
برگردان به فارسی: میلاد مختوم