يکى از پاسداران رژيم به نام ابراهيم حاتمى کيا که بهعنوان کارگردان و فيملساز در ديکتاتورى آخوندى معرفى شده، طى گزارشى از حضور خود براى مقابله با مجاهدين در حماسه کبير فروغ جاويدان، رعشه مرگ بر ديکتاتورى آخوندى را به تصوير کشيده است. خلاصهيى از اين گزارش که نيازمند هيچ تفسير و تحليلى نيست:
ابراهيم حاتمى کيا، که از آغاز حکومت ضدبشرى آخوندى در صحنههاى جنگ ضدميهنى و کشتار مردم در کردستان و ديگر جنايتهاى رژيم شرکت داشته و فيلم تهيه مىکرده است. در سايت پارلمان نيوز مىنويسد: «در مرصاد، منافقين دفعتاً حمله مىکردند و اين طورى بود که فرصتى براى تجهيز و آمادهسازى نبود… . يادم هست توى مرصاد نفربر زرهى که بايد نيروها را جابجا کند، ژيان بود. پشت اين ژيانهاى مهارى که وانت هستند، پر از نيروهاى تفنگ بهدست بود؛ اکثراً هم از اين تفنگهاى M۱ که از توى مساجد – که آنجا اين سلاحها چيزهايى تقريباً تشريفاتى شده بود- آورده بودند دوباره براى جنگ. شرايط خيلى عجيبى بود.
من بهعنوان فيلمبردار براى عمليات مرصاد رفته بودم. از طريق کرمانشاه که وارد شديم، سر و وضعمان همان سر و وضع معمولى بود؛ لباسهاى خاکى و همان شکلى که بچههاى بسيجى آن فضا داشتند. به شهر که وارد شديم، ديدم شهر به طرز عجيب و غريبىتفاوت دارد و اصلاً همان حسى را که در اوايل جنگ در اهواز ديده بودم اينجا هم تقريباً توى فضاى شهر حس مىشد. رفتوآمدها يک جور خاصى بود: همه يکجور مشکوکى به هم نگاه مىکردند. همان اوايل به ما گفتند: «لطفاً برويد ريشهايتان را بزنيد و لباسهايتان را هم عوض کنيد». يعنى بايد لباسهاى خاکىاى را که تنمان بود عوض مىکرديم. خب ما مقاومت کرديم. فکر مىکرديم براى چه بايد اينجا ريشمان را بزنيم يا لباسهايمان را عوض کنيم! گفتند: «شهر آلوده است». و معنايش اين است که الآن منافقين داخل شهر شدهاند و تيپهايشان را شبيه ماها کردهاند. و الآن اينطورى قاطى ماها هستند. از آن لحظهاى که اين حرف را شنيدم يکمرتبه احساس کردم که يک طور ديگر دارم به شهر نگاه مىکنم. انگار پردهاى از جلوى صورتم افتاد.
از آن لحظه به بعد ديدم ديگر نمىتوانم به هرکسى اعتماد کنم. چيزى که توى جنگ به آدم آرامش مىدهد اين است که وقتى عزيزى از کنارت رد مىشود، بدون اينکه بدانى اسمش چيست و يا از کدام ناحيه ايران آمده، مىدانى که سر يک چيز مشترک با او متفقالقول هستى؛ همه به سمت يک جهت حمله مىکنيم… . حالا به يکباره مىديدم شهر عوض شده. آن روز، روز خيلى بدى بود.
عمليات مرصاد بود. رفتم تا منطقهاى که منافقين عقبنشينى کرده بودند. تا سرپلذهاب. زمين را پر از مين کرده بودند. حتى رد شدن از توى شهر هم خيلى سخت بود. رفتم بالاى تپهاى مشرف به شهر. دوربين را درآوردم تا فيلمبردارى بکنم که چشمم خورد به يک هواپيما… . پايين جايى که من بودم يک جاده بود… . شروع کردم به دويدن. درست از لحظهاى که ناگهان تصميم گرفتم و شروع کردم به دويدن و حس کردم که الآن است از بالاى سرم خمپاره بريزد، لحظه لحظه تمام طول زندگىام آمد جلوى چشمم؛ کودکى، مادرم، همسرم، لحظات تأثيرگذار در زندگى شخصىام. لحظه به لحظه. حتى آينده را هم ديدم. اينکه نشستهاند بالاى قبرم و دارند گريه مىکنند. کل اين اتفاقها فقط در حدود ۱۵ تا ۲۰ ثانيه طول کشيد.
حاتمى کيان پاسدار کارگردان رژيم، در ادامه خاطرات خود، کابوس مرگ ديکتاتورى آخوندى را اين چنين تصوير مىکند: «داشتم مىدويدم سمت پل که ديدم به پل نمىرسم. يک آن نشستم و دوربينم را گرفتم بغلم و مچاله شدم توى خودم. يک خمپاره خورد پشت من و غبارش من را گرفت. خمپاره بعدى خورد جلوى من و بعد هواپيما رفت جلوتر. درست افتاده بودم در فاصله خمپارهها. هواپيما ول کرد و رفت. هواپيما که رفت يکمرتبه احساس کردم پير شدهام. حس کردم در اين چند لحظه، دنيايى بر من گذشته. نفسنفس مىزدم و فکر مىکردم چرا گذشتهام را دانهدانه ديدهام. بعد فکر کردم با وجودى که ممکن بود بميرم و ديگر بچههايم را نبينم و ديگر نباشم، هيچ حس پشيمانى و شرمندگى در من وجود ندارد…
وى در ادامه خاطرات خود، به وحشت و سراسيمگى پاسداران رژيم که حتى به نيروهاى خودى هم اعتماد نداشتند اشاره مىکند و مىنويسد: «. چندين بار من را بهعنوان منافق گرفتند و گذاشتند گوشه ديوار؛ در حدّ اعدام. ماشين ما رزمى نبود. يکمرتبه ماشين را نگه مىداشتند و به روى ما اسلحه مىکشيدند. يکى دو بار اصلاً قبل از اينکه حرف بزنيم، ما را پياده کردند. گلنگدنها را کشيدند که ما را به رگبار ببندند و ما هى داد زديم که به خدا از گروه «روايت فتح» هستيم. بعد از آن مجبور شديم در و ديوار ماشينمان را پر کنيم از اسامى «گروه روايت فتح» و «گروه تلويزيونى روايت فتح» که لااقل از دور ما را نزنند».