گِره ْ گِره
در دلم
انباشته شد
از منظر ِ خوناب
خلاء وجود ِ تو بود
که دیده هایم را
زخم زد.
بگشا!
آه یار!
با گیسوی ِ طلایی ات
چشمهایم را
بنواز!
تماشایت را
مرهمی کن
براین دلک ِ خلیده
تا بر خستگی ِاین نیزه ْزار ِهمیشه ْ نفرت
به کیفر ِ«نه»
تاب آرم!
فرزاد پاییز
۲۲ اسفند ۱۳۷۲