*در سال 54 كه دستگير شديد، در چه وضعيتي بوديد؟
*فكر ميكنم 13 دي ماه 1354 بود. هوا سرد شده بود. آن شب در محل كوي دانشگاه تهران، خيابان اميرآباد شمالي، در يكي از ساختمانهاي جديدالاحداث بودم. مريض بودم و تب و سرگيجه داشتم. ضبط را روشن كردم (صداي غلامحسين بنان بود) و دراز كشيدم كه استراحت كنم. مدتي بود كه كنترلها را در دانشگاه و كوي دانشگاه تشديد كرده بودند و هيچ كس را بدون كارت دانشجويي به دانشگاه و خوابگاه راه نميدادند. من روي تابلوي نصب شده بر ديوار اتاقم با خط درشت نوشته بودم: "من كارت دارم، پس هستم... دكارت " داشتم اين جمله را براي چندمين بار تكرار و به اوضاع جديد فكر ميكردم كه در زدند و اسم مرا كسي خواند.
در آن روزگار، يك واحد از گارد دانشگاه در داخل كوي دانشگاه هم پايگاه داشت. اين گارديها هم تحفههايي بودند! و داستانهايي در موردشان شايع بود. مواردي اتفاق ميافتاد كه نيمه شب گارديها همراه ساواكيها به داخل اتاقها ميريختند. شبي در اتاق يك دانشجوي كمونيست، عكس "كارل ماركس " را به ديوار ميبينند و بر سرش داد ميزنند كه لااقل به اين پدر پيرت رحم كن و "خرابكار " نباش! در اتاق يك دانشجوي دانشكده فني، كتاب درسي "مقاومت مصالح " را ميبينند و او را كتكزنان ميبرند كه مقاومت مسلحانه ميكني؟! (البته در ليست كتابهاي ممنوعه كه معمولا ساواكيها داشتند، نام كتاب "مقاومت مسلحانه " هم وجود داشت). غالبا گارديها و ساواكيها سوادي نداشتند. به هرحال من آن شب به چنگ اينها افتاده بودم. ساعت بين 11 تا 12 شب بود كه اتومبيل ساواك آمد و سه چهار نفر مامورين ساواك ريختند بيرون. رئيس گارد كه آدم هيكلمندي بود (و بچهها به او ميگفتند: قوچلي!) اشاره كرد به من و گفت: "همينه ".
حدس ميزدم كه مرا دارند به سمت كميته مشترك ميبرند. از همان لحظه ورود كه با نگهبانها مواجه شدم، وقتي از كنارم رد ميشدند، انواع و اقسام فحشها و حرفهايي را كه ميتوانست در دل زنداني هراس ايجاد كند، بر زبان ميآوردند. يادم ميآيد يكي از آنها همان شب، ساعت حدود 12 يا 30/12 به من گفت:«ميدوني كجا داري راه ميري؟ اينجا زيرش قبرستونه. خيليها رو مثل تو آورديم اينجا و اسكلتاشون الان زير اين ساختمون دفنه».
*وضع بهداشتي سلولهاي«كميته» در آن ايام چگونه بود؟
*اين سلولهايي كه من امروز (شهريور 82) ديدم با سلولهاي آن زمان (دي 54) متفاوت است. وضع سلولها را يك مقداري در اواخر رژيم شاه (به خاطر بازديدهاي صليب سرخ و عفو بينالملل) تغيير دادند، يك مقداري هم شايد بعد از انقلاب تغيير پيدا كرده باشد؛ در حالي كه در سال 54، سلولها بسيار نمور و كم نور بودند. گاهي به قدري كم نور كه موقع ورود، چيزي را نميديديم. فرش سلول، زيلويي بود كه يك لايهاش خود فرش بود و يك لايه هم چرك و خوني كه از پاها و بدن زندانيها، بهمرور روي اين فرش چكيده بود و زيلو حالت بسيار زبر و خشن و سختي پيدا كرده بود. از همين فرشهايش كه اشاره كردم، ميتوانيد وضع بهداشت را در محيط زندان حدس بزنيد.
ديوارها و سقف سلول از دوده بخاري بزرگ گازوئيلي داخل بند بهشدت سياه بود. در داخل سلول خبري از مسواك و قاشق و چنگال نبود. مسائل بهداشتي در بندها و سلولهاي كميته معنا نداشت. غذايي را كه ميآوردند داخل يك ظرف مسي ميريختند. شما چه يك نفر بوديد، چه چهار پنج نفر، بايد با دست، كه گاهي كثيف و خونين يا چركين هم بود، از آن غذا استفاده ميكرديد. اين غذا چون غالبا اولش خيلي داغ بود، دست و دهن را ميسوزاند، ولي بايد زود ميخورديد كه ظرفش را پس بدهيد. اين، تقريبا نمايي مختصر از اوضاع داخلي سلول بود.
داخل سلولها اغلب بر اثر تنگ و كوچك بودن فضا و زيلوهاي بهشدت كثيف و چرك و خونابههاي دست و پا و بدن، بوي تعفن ميگرفت. بعضا رفتن به دستشويي را آن قدر با تاخير اجازه ميدادند كه زنداني مريض و شكنجه شده، حتي گاه با وجود هم سلوليهاي ديگرش مجبور ميشد از پارچ پلاستيكياي كه گاهي ممكن بود در سلول باقي مانده باشد، براي دفع ادرار استفاده كند و اين كار، بارها انجام ميگرفت. بعضي از زندانيهاي كميته بهحدي شكنجه ميشدند و در همان حال سلولشان بهقدري آزادهنده بود كه بعضي وقتها در تاريكي زندان، بياختيار به ياد اين زيارت نامه كه خطاب به امام هفتم(ع) است، ميافتاديم و زمزمه ميكرديم:«السلام علي المعذب في قعر السجون و ظلمالمطامير، ذي الساق المرضوض، بحلق القيود و الجنازهالمنادي عليها بذل الاستخفاف: هذا امام الرفضه، فاعرفوه».
*اوقات زندانيان در چنين سلولهايي چگونه ميگذشت؟
*سلولها طوري بودند كه زنداني در دي و بهمن از شدت سرما به خود ميپيچيد و در تير و مرداد از گرما بيتاب ميشد. خود من مدتي در يك سلول ديوار به ديوار دستشويي بودم كه پنجرهاش شكسته بود و باد مقداري برف و باران را به داخل ميآورد و ديوار و كف آن بسيار سرد و مرطوب بود. همان فرش زبر و كثيف هم به قسمتي از سلول نميرسيد و آن قسمت حتي سيمان و موزائيك هم نداشت. شبهاي سرد و برقي زمستان، استخوانهاي پاهايم از سرماي پنجره و رطوبت زمين، بهشدت درد ميگرفت و نميتوانستم بخوابم و مجبور بودم به حالت مچاله شده باشم و تنپوش زندان را به اطراف ساق پاهايم ببندم؛ ولي باز هم درد و سرما و رطوبت بيداد ميكرد.
در اين سلولها، توكل و ايمان به خدا و دعا و نيايش از يك طرف و گفتگوهاي علمي و تخصصي با همسلولي (در موقعي كه همسلولي داشتيم) از طرف ديگر، همچنين گاه پناه بردن به كارهاي دستي مثل ساختن مهرههاي شطرنج و گل و گلدان از خمير نانهاي ساندويچي و چاي شيرين و پرداختن به شعر و ادبيات و حتي طنز كه ميتوان آن را«طنز مقاومت» ناميد- و در مناسبتهاي بعدي نمونهها و خاطرههايي را در اين مورد خواهم گفت - موجب كاهش دردها و تلخيها ميشد.
البته اخلاق و رفتار نگهبانهاي«كميته مشترك» با هم تفاوت داشت. بعضيها، كاسههاي از آش داغتر و از بازجوها شمرتر بودند. يك بچه نگهبان بود كه وقتي در سلول را باز ميكرد، با دست و دهان به سبك هيتلر فرمان ميداد: «دستشويي!» من به او ميگفتم:«سلطان بند!4». تك و توكي از آنها- از جمله يك جوان لر كه خيلي دلم ميخواهد ببينم كي بود و حالا كجاست و نيز يك نگهبان خراساني و يكي دو نفر ديگر- ريسك ميكردند و گاهي درهاي سلول را باز ميگذاشتند، سيگار تعارف ميكردند، راديو جيبي ميآوردند و با زنداني به صحبت مي پرداختند و او را هنگام«تي» كشيدن داخل بند و شستن دستشوييها، آزاد ميگذاشتند؛ در همين مواقع بود كه ما موفق ميشديم بهسرعت، با بعضي سلولهاي ديگر ارتباط برقرار كنيم. معمولا در اين مواقع بود كه گاهي صداي قرآن خواندن يا آواز يك زنداني، از داخل سلولي به گوش ميرسيد.
در يكي از روزهاي بهار 55، تصنيف«كاروان»را كه غلامحسين بنان خوانده بود، شنيدم. خيلي دلم ميخواست صاحب صدا را ببينم. چند ماه بعد در يك سلول بيست نفره وقتي نوبت به جواني رسيد كه شعري بخواند، بهمحض خواندن، صدايش را شناختم:«همه شب نالم چون ني، كه غمي دارم...، تنها ماندم تنها رفتي، با ما بودي بي ما رفتي...». البته هر سحر كه صداي اذان پر رمز و راز «صبحدل»، از بلندگوي مسجد امينالسلطان خيابان فردوسي (نبش كوچه كيهان)، در سلول انفرادي به گوش من ميرسيد و مونس خلوت و تنها طريق ارتباطم با دنياي خارج بود، روحم پر ميكشيد.
*در كميته مشترك، چه شكنجههايي رايج بود و شما چه شكنجههايي ديديد؟
*در آغاز ورود به كميته، بعد از شايد يك روز مرا به بازجويي بردند و تصورات خودشان را براي من مطرح كردند. هنگامي كه در پاسخ به آنها، چيزهائي را گفتم و نوشتم كه حاوي هيچ اطلاعات مفيدي نبود، بازجوي من كه اسم مستعارش«رياحي» بود و بعد از انقلاب متوجه شدم اسم اصلياش«نيكخو» بوده، دست مرا گرفت و گفت: «بايد برويم به اتاق پذيرايي.» يادم هست كه يك طبقه از پلهها آمديم پائين و مرا آورد جلوي اتاقي كه به قول خودشان اتاق پذيرايي بود. در اين اتاق بود كه «حسيني» مرا به تخت بست و زير ضربات كابل گرفت. اينجا اتاق شكنجه بود. واقعا جز به مدد عشق و ايمان عاشقانه، نمي شد شكنجهها را تحمل كرد. آنها كه ضربات كابل را با پوست و گوشت خود لمس كردهاند، ميدانند كه تحمل اين ضربهها خصوصا در نوبتهاي بعدي كه تكرار ميشد، بالاخص در روزهايي كه ورم شديد در كف پاها به چرك تبديل ميشد و اعصاب پاها هم زخم ميشدند و چرك ميكردند و پاها نسبت به نوبت اول صد برابر حساستر مي شدند و شكنجه، دردآورتر ميشد، بهطوري كه حتي تعويض پماد و پارچه پانسمان هم يك نوع شكنجه بود، چقدر دشوار بود. در اين حال و احوال، مرگ موهبتي الهي بود و بيهوش شدن، نعمتي بزرگ.
شكنجهها متعدد و متنوع بودند، از دستبند قپاني زدن، سوزن به زير ناخن فرو كردن، آويزان كردن، بدن را سوزاندن، برق وصل كردن و در آب انداختن، ساعتها سرپا نگهداشتن، در زير باراني از سيل و لگد افكندن؛ اما عمدتا از كابل زدن استفاده ميكردند. من خودم گوش راستم و ستوت فقراتم آسيب ديد و ناخنهاي چند انگشت دستم چرك كرد و افتاد. در طول شش- هفت ماه با كابل و آويزان شدن و دستبند و طرق ديگر شكنجه شدم. ضربات سخت و سنگين مشت و لگد كه ديگر در حكم نقل و نبات بود؛ با وجود اين، حال و روز كساني را ديدم و شنيدم كه شكنجه من در برابر شكنجههاي آنان هيچ بود. آقاي "طالبيان " معلم گروه ابوذر را بهشدت شكنجه كرده بودند و بر اثر ضربات و صدمات وارده، مهره كمرش شكسته بود و نميتوانست درست بنشيند. آقايان غيوران، عزت شاهي، لاهوتي، رباني شيرازي و كچوئي، شكنجههاي زيادي ديده بودند.
يكي از بچهها ميگفت بهار (بازجوي ساواك) را ديدم كه پايه صندلي را در حلقوم يك زنداني به نام سياه كلاه، فرو برده بود و با پايش فشار ميداد. گاه موهاي صورت زنداني را ميكندند و زماني فندك را زير موهايش ميگرفتند. خيلي از اوقات نيز سيگار را روي گوشت بدن زنداني خاموش ميكردند. چندين زنداني، از جمله جواني به نام مهرداد، اهل بابل را از فرط شكنجه، به بيماري رواني مبتلا كردند. بعضيها نيمه شب با وحشت و فرياد از خواب ميپريدند و همه همبنديها را از جا ميپراندند.
«ژيان پناه»، افسر زندان قصر، بعد از پيروزي انقلاب تاييد كرد كه ظرف ادرار را بهزور در حلقوم زنداني ريخته بود. برخي، بر اثر شدت شكنجه و همين طور به منظور حفظ اطلاعات از دستبرد شكنجهگران، دركميته مشترك يا زندانهاي ديگر مانند اوين و قزلقلعه مجبور به خودكشي ميشدند و درد رگ زدن و حلقآويز شدن را بر اسارت در چنگ شكنجهگران ترجيح ميدادند. يكي از روزها در "كميته " صدايي غيرعادي در بند پيچيد و نگهبانها را ديدم كه جنازه يك نفر را كه ميگفتند خودكشي كرده، بيرون ميبردند. "شكنجه " تاريخچهاي طولاني و قديمي دارد! بعدها، حاجي عراقي در اوين براي خود من تعريف كرد كه در "قزل قلعه "، خليل طهماسبي را با حالت "دولا شده " در بشكهاي از خرده شيشه فرو بردند. ساقي براي حاجي عراقي تعريف كرده بود!
*آيا گذرتان به اتاق حسيني يا اتاق «تمشيت و پذيرايي» هم افتاد؟
*بله، تصوير نخستين روزي كه مرا به اتاق شكنجه بردند از جلوي چشمم محو نميشود. آن روز، هوا بسيار سرد بود. دي ماه بود و برف سنگيني ميآمد. من در فضاي باز دور فلكه حياط زندان در طبقه دوم ايستاده بودم. سر و صورتم را بسته بودند و رو به ديوار ايستاده بودم. نگهبانهايي كه عبور ميكردند، علاوه بر دشنام دادن، غالبا مشت و لگدي هم به زندانيها ميزدند. احساس كردم كه اوضاع شلوغ است. در سال 54 ساواك دستگيريهاي بسيار وسيعي را صورت داد، به همين دليل در آن جايي كه من ايستاده بودم، تقريبا يك صف درست شده بود. سرم را روي ديوار گذاشته بودم و صداي ناله خانمي از داخل اتاق شكنجه ميآمد. انتظار شكنجه شايد به اعتباري از خود شكنجه سختتر باشد. من هم كه قبلا تجربه نكرده بودم. بعد از مدتي ديدم خانمي را بيرون آوردند. البته من فقط پاهايش را ديدم كه حالت آش و لاش داشت و بسيار ورم كرده و بر اثر كابلها و شلاقهايي كه زده بودند، متورم و سرخ شده بود. در اين لحظه او را مثل جنازهاي روي زمين ميكشيدند. پاهايش كشيده ميشد و هيچ صداي نالهاي هم ديگر از او به گوش نميرسيد. فكر ميكنم از هوش رفته بود. اين منظره جلوي چشمم بود و عدهاي هم پشت سرم به نوبت ايستاده بودند. احساس ميكردم كه جلوي در سلاخخانه به نوبت ايستادهايم، منتهي اين دفعه ميخواستند "انسانها " را سلاخي كنند. شايد آنها در ذهنشان، همان سلاخخانه واقعي را در نظر داشتند و زنداني را هم به همان كيفيت ميديدند.
بالاخره نوبت من شد و مرا به داخل اتاق كشاندند. مدت چند ثانيه فرنچ را از روي سرم كنار زدند و من براي اولين بار چهره خشن و سياهگونه و واقعا ترسناك "حسيني " معروف را كه بارها اسمش را از راديوها و از زبان مبارزين شنيده و يا در اعلاميهها خوانده بودم، ديدم. خشن و تند و مستقم و از بالا به پائين در چشمان من نگاه كرد و گفت: "چرا حرفهايت را نزدي؟ " و بلافاصله به كمك بازجو مرا روي تخت خواباند و با كمربندهاي لاستيكي يا چرمي، دست و پا و سينهام را بستند. سپس بازجو شروع كرد به صحبت كه: "تو عضويت سازمانهاي چريكي را داري! " هنوز داشت اين حرفها را ميزد و چشمهاي مرا هم مجددا بسته بود كه ناگهان، بهطور غافلگيرانهاي، نخستين ضربه كابل را روي پايم احساس كردم. شايد آماده نبودم يا علت ديگري داشت كه ابتدا فكر كردم ضربهاي به سر من خورد. سوزش بسيار شديدي را در سرم احساس و فكر كردم كسي آب جوش ريخت روي سرم. باز ادامه دادند. نميدانم چقدر زدند. با همه وجود از روي تخت به هوا ميپريدم و با اينكه به تخت بسته شده بودم، ولي درد ناشي از كابلها واقعا مرا از جا حركت ميداد.
*در زير شكنجه چه احساسي داشتيد؟ چگونه تحمل ميكرديد؟
*اين خاطره الان كاملا در ذهنم نقش بسته است و اين حس را الان ميفهمم كه من در آن موقع با وجود دردهايي كه تحمل ميكردم، در درون خود يك نوع رضايت از خود را حس ميكردم. فكر ميكردم دارم تاوان حرفهايي را كه قبلا در دانشگاه و در بين دانشجوها و در سخنرانيها زده و ادعاهائي كه در جاهاي مختلف به عنوان ضرورت مبارزه و انقلاب كرده بودم، پس ميدم. در آن لحظات اين احساس به من دست داد كه حالا موقع عمل است و بايد تاوانش را داد. با خودم گفتگوئي دروني داشتم و اين نوعي رضايت به من ميداد. تصاويري را كه از مبارزين صدر اسلام همچون عمار ياسر در ذهن خود داشتم و همچنين تعاليم ديني كه خوانده و شنيده بودم، دوباره در وجودم زنده شد. فكر ميكردم مثلا من هم يك قطره ناچيز در زمره همانها هستم و اين طوري به خودم دلداري ميدادم و اين بسيار موثر بود.
بعد مجددا مرا آوردند دور فلكه كميته و گفتند كه بايد راه بروي. مسافت زيادي مرا چرخاندند كه البته خود اين هم درد بسيار شديدي داشت. بعد بازجو مرا به داخل اتاق برد و مجددا شروع كرد به بازجويي. اين را هم بگويم كه شكنجهها فقط متوجه پاها نبود و ديگر اعضاي بدن را هم شكنجه ميدادند. در بازجوييهاي بعدي عمدتا تكرار كابل زدن بود و نيز ضرباتي كه گوش و كمر و همچنين اعصاب من هنوز از آن رنج ميبرد و هنوز گاهي مرا مجددا بيمار و بستري ميكند. ضمنا بر اثر ضربات وارده به دستها، چند تا از انگشتان زخميام بهشدت چرك كرده بودند، بهحدي كه حتي يك بار خود بازجو وقتي انگشتهاي سبز و زرد و متورم مرا ديد، داد زد: "فورا ببرينش بهداري، وگرنه انگشتاش به قطع شدن ميكشه ". در بهداري، روي انگشتهاي چرك كرده و متورم را قيچي و با پودر و پماد پانسمان كردند. تا مدتي چند تا از انگشتهايم به همين صورت بسته بودند.
بازگويي اين خاطرهها، هم براي ديگران و هم براي خود آدم خيلي تلخ است. من هنوز ناراحتيهاي عصبي دارم. پدر و مادرم هم روي اين مسائل خيلي حساسيت نشان ميدهند و من ملاحظه آنها را هم كردهام. البته پدرم در سال 57 دستگير شد و طعم زندان را چشيد. اين بار هم به من خيلي سخت گذشت. جاي ما دو نفر عوض شده بود! البته همين جا بگويم كه آنچه از زجر و شكنجه بر سر من آمد، نسبت به زجرها و شكنجههايي كه بر سر بسياري از زندانيهاي مؤمن و مبارز آوردند، اساسا هيچ و غير قابل ذكر است. من فقط ميخواهم بگويم آنها- كم و زياد- بالاخره هيچ كس را محروم از شلاق و شكنجه باقي نگذاشتند!
*شما پس از 7 ماه به زندان اوين منتقل شديد و با روحانيون و چريكها هم بند بوديد. از آن دوران چه خاطراتي داريد؟
*بعد از اينكه مدت حدود 7 ماه در زندان كميته مشترك تحت بازجويي بودم، مرا به بند«يك» زندان اوين منتقل كردند كه در آنجا عدهاي از علما و روحانيون حضور داشتند. جمعي از طلاب و دانشجويان هم بودند. آقايان طالقاني، منتظري، انواري، هاشمي رفسنجاني، گرامي، رباني شيرازي، مهدوي كني، كروبي، لاهوتي، دكتر عباس شيباني، معاديخوه، فاكر، قريشي، حبيبالله عسگراولادي، اسدالله بادامچيان، حيدري، اماني، حاجي تجريشي، حاج مهدي عراقي، لاجوردي، عليخاني، محمد محمدي، كچوئي، طالبيان و بسياري ديگر مانند شكرالله پاك نژاد و محمود دولتآبادي. اما بند يك در طبقه اول كه علما و طلاب و دانشجويان مذهبي در آن بودند، وجه مشتركش اين بود كه اگر نه همهاش، قدر مسلم، فضاي كلياش فضايي بود در جهت موضعگيري انتقادي نسبت به مباني فكري سازمان. شايد مرا هم از همين بابت كه احساس ميكردند يك فرد مذهبي هستم و به افكار سازمان مجاهدين انتقاد دارم، به آنجا فرستادند. البته در ابتداي ورود به اوين، سرنگهبان پرسيد: "دانشجويي؟ " گفتم: "بله. " بعد پرسيد: "نماز ميخواني؟ " گفتم: "بله. " خطاب به مامور گفت: "ببرش بند 2 قسمت ماركسيستهاي اسلامي! " به هر حال، اول مرا به بند "2 " بردند، بعد به بند "1 " فرستادند و پس از چند ماه مجددا به بند "2 " برگشتم.
در بند 2 سران سازمان مجاهدين خلق را ديدم: مسعود رجوي، موسي خياباني، پرويز يعقوبي، محمد حياتي، تقوايي، عطايي، مشارزاده و خيليهاي ديگر كه الان ممكن است در مورد اسامي آنها حضور ذهن نداشته باشم. با رجوي، حياتي، تقوايي، عطايي و برخي ديگر از سران سازمان، گاهي گفتگوهايي هم داشتم. ماركسيست شدهها در اتاق جداگانهاي جمع شده بودند. گروه مذهبي "مخالف مجاهدين خلق " هم وقتي از بند يك به اين بند آورده شدند، براي خودشان اتاق جداگانهاي خواستند.
اما علاوه بر اين گروهها، در جمع عمومي زندان، گروه ديگري هم بودند؛ زندانيهايي كه ميخواستند به هيچ كدام از اين گروهها وابسته نباشند. حتي شايد مصلحت زنداني بودنشان هم اين گونه اقتضاء ميكرد. اينها براي اينكه ساواك نتواند بهانهاي بگيرد و اتهامي بزند كه اينها دقيقا جزو چه تشكلي هستند، دوست داشتند حالت عادي خودشان را داشته باشند. بنده به خيال خودم جزو اين گروه عام بودم. دوستان زنداني بند«1» كه حالا به بند «2» منتقل شده بودند! امثال آقايان حاجي عراقي، لاجوردي، عسگراولادي، بادامچيان، حيدري، قريشي، عليخاني، موسوي و كسان ديگري كه الان يادم نيست، به صورت گروه مستقلي در اين بند «2» قرار گرفته بودند. در بين اين تقسيمبنديها، من از نظر اتاق و مكاني كه برايم تعيين شده بود، جزو آن گروه عمومي و عام زندان بودم. صرفنظر از ديدگاهها و معتقدات، احساس ميكردم مسائل مورد اختلاف در حال تبديل شدن به درگيريهاي شديد در داخل زندان و ايجاد حصار در حصار است. علاوه بر آن ترجيح ميدادند زنداني را به هر بند و هر اتاقي كه فرستادهاند، در همان جا بماند.
در اين قسمت عام از زندان، تا جايي كه حافظهام ياري ميكند، از ميان كساني كه امروز شناخته شده هستند ميتوانم به آقايان بهزاد نبوي، شهيد رجايي، شهيد حجتالاسلام غلامحسين حقاني، عباس دودوزاني، حجتالاسلام سالاري، دكتر زيباكلام، عزت شاهي و حاج مهدي غيوران اشاره كنم. افراد بسياري در اين قسمت بودند كه بايد فكر كنم و تك تك اساميشان را به ياد بياورم، از جمله: محمد داود آبادي، مهرآيين، رستگار، صديقي، جلال صمصمامي، حكيمي، حسين سياهكلاه، ذوفن، لاله زاري، ملكوتي، وحيد فراخته، شفيعي ها، حمصي، منتظر حقيقي، منتظر ظهور، مشهدي، سعادتي، درگوشي، سعيد منبري و...
البته در تاريخي كه من دارم ميگويم، يعني در سال 55 اين طور بود. ممكن است آرايش و صفبندي نيروهاي زندان در سالهاي بعد با سالهاي قبل، تغييراتي داشته و طور ديگري بوده است. البته در همين قسمت عام و عمومي بند «2»هم كه يا اكثريت زندانيان را شامل ميشد و يا به هرحال شامل تعداد كثيري از آنها بود، افراد مختلف و داراي گرايشهاي گوناگون، نسبت به مجاهدين يا منتقدان آنها،حضور داشتند. شايد هم وجه مشترك ديگرشان اين بود كه در همان اتاقي كه ابتداي ورود از طرف زندانبانان برايشان تعيين شده بود، زندگي ميكردند. البته چون بند «2» بهطور كلي موسوم به بند مذهبيها بود، اكثر زندانيان اين بند اوين، مسلمان و مذهبي بودند؛ غير از اتاق شماره 5 كه آنها هم سابقا مذهبي بودند و تازه ماركسيست شده بودند.
در بند«2» زندان اوين، برخي از زندانياني كه «بيانيه» معروف به سازمان مجاهدين خلق را هنوز نخوانده بودند، با من در ساعات مختلف قرار ميگذاشتند تا با تكيه بر حافظهام، مطالب بيانيه را براي آنها بازگو كنم. يكي از اين مستمعان كنجكاو و منتقد، بهزاد نبوي بود. شهيد رجايي و عزت شاهي هم همين طور. هر روز جداگانه با نبوي، رجايي، عزت شاهي و ديگران در اين مورد صحبت ميكردم.
*ظاهرا هم بند بودن با آيتالله طالقاني براي شما موجد خاطرات جالبي شده است كه شنيدن شمهاي از آن براي ما مغتنم است.
*در بند «1» زندان اوين (طبقه اول) مدتي با مرحوم آيتالله طالقاني همبند بودم. البته آيتالله منتظري و علماي ديگري هم كه قبلا نام بردم، در آنجا بودند. از آقاي طالقاني و بهطور كلي از اين بند زندان هم خاطرههايي دارم كه مجال ديگري را ميطلبد. البته اين بند براي من از جهت كلاسها و جلسات مباحثه و درسهاي فلسفي و فقهي و تفسيري و نظائر آن بسيار بابركت بود. در زمينه موسيقي و آواز و تئاتر نيز در حد مقدورات داخل زندان و از سوي همبندان، كارهايي برعهدهام قرار ميگرفت.
خاطره جالبي يادم آمد. هميشه به من و آقايان لاهوتي و معاديخواه تكليف ميكردند كه در عيد و عزا شعر مناسبي را به آواز بخوانيم. من بارها به حالت سنگين و سنتي آوار خوانده بودم، اما از تكرار خسته شده بودم و محيط زندان هم مزيد بر علت شده بود. البته در آن روزگار موسيقي مطلقا حرام دانسته ميشد، بهحدي كه بعضي از روزها ميديدم در اثناي آواز خواندن من، آيتالله مهدوي كني، اتاق را ترك ميكنند. از كسي علت را پرسيدم، ا آيتالله گرامي به من گفتند: "احتياط ميكنند. " گفتم: "مگر آواز خوان، زن است؟! "پاسخ دادند: "گاهي "تحرير صدا " و به اصطلاح فقها "ترجيع " داري و احتمالا ايشان در ترجيع هم شبهه دارد. " حتي بارها ميديدم كه آيتالله منتظري اخبار ساعت 2 بعدازظهر را از راديو جيبياش گوش ميكند، ولي نوبت به "مارش اخبار " كه ميرسد، صدا را ميبندد. ايشان هم شبهه شرعي داشت. به هر حال روزي از روزها به من گفته شد بخوان. گفتم: "غزلي از حافظ را به صورت "آهنگين " و با آهنگي جديد ميخوانم. " غزل "يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور " را با همان آهنگي كه "غلامحسين بنان "، تصنيف "تا بهار دلنشين آمده سوي چمن " را خوانده است، تصنيفوار خواندم. ناگهان برخلاف انتظار خودم بسيار استقبال كردند. معناي كلمات، كه مصداقا در ذهن شنوندگان بر وجود امام زمان(ع) حمل ميشد، با آهنگ تاثيرگذار و احساس برانگيز تصنيف بنان تركيب شده و همه را تحت تاثير قرار داده بود. بيش از همه، آيتالله طالقاني و آيتالله رباني شيرازي مرا تحسين كردند و بارها در روزهاي بعد خواستند كه بخوانم. تاكيد ميكردند كه با همان «لحن» كه آن روز خواندي، بخوان! به جاي آهنگ، از واژه«لحن» استفاده ميشد. جرئت نميكردم بگويم اين لحن، آهنگ «تصنيف» و «ترانه» است و خوانندهاش هم «بنان» است، چون احتمالا بنان، «طرب»ناميده ميشد و خوانندهاي كه با «آلات موسيقي» ترانه ميخواند و ترانه تصنيف هم از مقوله "لهويات " است.
روزها گذشت و خواندن غزل«يوسف گمگشته حافظ » به آهنگ تصنيف«تا بهار دلنشين بنان» تكرار شد و به صورت يك آواز آشنا در ذهنها جا افتاد و مجوز گرفت. مدتي بعد، احتمالا نزديك فصل بهار، وقتي مجددا خواستند كه بخوانم، دل به دريا زدم و گفتم: "امروز ميخواهم شعر جديدي را بخوانم كه در مورد بهار است، ولي با همان «آهنگ يوسف گمگشته» ! «بلافاصله استقبال كردند و گفتند با همان لحن. من هم اين بار، اصل تصنيف بنان را با آهنگ خودش خواندم.»تا بهار دلنشين آمده سوي چمن، اي بهار آرزو بر سرم سايه فكن، چون نسيم نوبهار از آشيانم كن گذر، تا كه گلباران شود كلبه ويران من " الي آخر. و اين شايد اولين بار بود كه تصنيف و ترانه بنان، از دنياي تحريم شده و طرد شده موسيقي آن روزگار، به دنياي سنت و مذهب وارد شد و عملا مجوز گرفت! موضوع را به آقايان طالقاني و گرامي گفتم. استقبال كردند و گفتند حدس ميزديم كه بايد چنين كاري كرده باشي!
*شما در زندان شيوههايي هم براي مبادله اطلاعات داشتيد. اين مبادله اطلاعات و پيامرسانيها هم ميتوانست خطرساز باشد و زنداني را به شكنجههاي جديد و شديدي گرفتار كند. مثلاً اگر معلوم ميشد زنداني اطلاعات مهم ديگري هم داشته و افشا نكرده، اين هم بهنوبه خودش زمينه ديگري را براي تجديد و تشديد شكنجه، و اين بار كينهجويانه و انتقامگيرانهتر را فراهم ميكرد.
*به هرحال«كميته مشترك» واقعا شكنجهخانه عجيب و طاقتفرسايي بود. صداي نعرهها و ضجههاي مردان و زناني كه شكنجه ميشدند و صداي خر خر كسي كه بر اثر شكنجه در حال احتضار بود و يا در يكي دو مورد، دست به خودكشي زده بود، زندانيان را از هر سو احاطه ميكرد. يك نمونه از كساني كه در اينجا شكنجههاي وحشتناكي شدند، بر اساس آنچه كه در دهه پنجاه شهرت پيدا كرد، «مهدي رضايي» بود. نمونه بارز ديگر مرحوم «شهيد رجايي» است كه شايد حدود دو سال در سلول انفرادي بود. حتي كساني از بچهمذهبيها مثل "رضا تهراني "، ماهها در "كميته مشترك " بودهاند. شكنجهشدنهاي امثال «خانم دباغ» و «احمد احمد» و آقايان «عزتشاهي» و «غيوران» هم كه معروف است.
از گروههاي غيرمذهبي هم نمونههايي هست. در بين اين گروهها بودند افرادي كه در همان مسير و مرام خودشان آدمهاي صادقي بودند؛ يعني نسبت به همان نوع عدالت ماركسيستي كه معتقد بودند، بعضيهاشان واقعا صداقت داشتند. بعضا خيلي هم شكنجه شده بودند. مثل بيژن جزئي و خسرو گلسرخي و كرامت دانشيان و بهروز دهقان و برادران احمدزاده و امثال اينها. بيژن جزئي از سران كمونيستها كه با هشت نفر ديگر از زندانيان از گروههاي مختلف، در ارتفاعات اوين به رگبار بسته شد. صفر قهرماني سي سال از عمرش را در زندان گذراند. از گروه ترور حسنعلي منصور، يعني از گروه شهيد بخارايي هم كساني مانند: آيتالله انواري، شهيد حاجي عراقي و آقايان اماني، عسگراولادي و حيدري بودند كه وقتي من آنها را ديدم، بيش از دوازده سال از دوران جوانيشان را در زندان گذرانده بودند. مرحوم محمد دزياني از دانشجويان دانشكده حقوق، رشته علوم سياسي، نمونه ديگري است كه دانشجوي مذهبي بود. البته مثل اكثر دانشجويان در فضاي روشنفكري آن زمان قرار داشت و بعدها هر گروهي سعي ميكرد امثال او را مصادره كند. او بهقدري شكنجه شده بود كه برده بودندش بيمارستان و در آنجا به طوري كه شنيدم از قسمتهاي ديگر بدنش گوشت و پوست جدا كرده و به كف پايش پيوند زده بودند كه اگر صليب سرخ، عفو بينالملل و مراكز ديگر آمدند، پاي او ظاهرش تا حدي ترميم شده باشد. با اين حال ترميم نميشد و باز آن گوشت و پوستها ريزش ميكرد و سرانجام نيز براي اينكه سندي عليهشان نباشد، گفتند آزاد و در درگيري مسلحانه كشته شده است. از ميان روحانيون، خصوصا مرحوم آقاي لاهوتي و همچنين آقايان مهدوي كني و هاشميرفسنجاني و ربانيشيرازي و خيلي از مبارزان ديگر بودند كه شكنجههاي زيادي را متحمل شده بودند و زمان زيادي را در كميته مشترك و شكنجهگاههاي ديگري چون قزل قلعهگذرانده بودند. در مورد آقاي هاشمي ميگفتند بر اثر نخستين شكنجههايي كه ديده، گوشت پايش ريخته و استخوانش نمودار شده بود.
در زندان كميته، وضعيت زنداني آن چنان سخت بود كه گاهي بعضيها به منظور حفظ اطلاعات مبارزاتي و حراست از جان ديگران و همچنين به تصور راحت شدن خودشان از بازجوييها و شكنجههاي طاقتفرسا، خواسته يا ناخواسته به سمت انتحار احتمالي سوق داده ميشدند. خود من يكي دو بار بياختيار تا مرحله شروع به اقدام پيش رفتم. نگهبانها هميشه سلولها را بازرسي ميكردند كه هيچ وسيلهاي براي اين كار در دسترس نباشد. يادم ميآيد كه هر روز بهمحض رفتن به دستشويي تلاش ميكردم تا از سيم جارو قطعهاي جدا كنم. يك بار اين كار را كردم و سيم را روي سيمان كشيدم تا تيز شود و سپس داخل دستشويي براي موقع خاص پنهان كردم. گاه ساعتها و روزها و شبها، زنداني مجروح را در برف و سرما بدون بالاپوش نگه ميداشتند و يا در زمستان با ريختن آب و سيلي زدن، به هيچ قيمت نميگذاشتند بخوابد. اينها فقط به زبان آسان است.
در سال 54 كه طلاب و دانشجويان را گروه گروه ميگرفتند، چون در كميته مشترك، سلول كم آورده بودند، آنها را در بندهاي اوين به تخت شلاق و شكنجه ميبستند و من حتي ماهها بعد كه به بند 1 و 2 زندان اوين برده شدم، هر روز آثار ضربات كابلها و قطرات خون پاشيده شده را روي ديوارهاي بين بند و حياط مشاهده ميكردم. با اينكه پاكسازي هم كرده بودند، ولي هنوز آثار خون، روي ديوارها پيدا بود. معلوم بود كه آنها بر اثر شلوغي و تراكم و همچنين شدت غيظ و غضب، فقط به زدن و خرد كردن فكر ميكردهاند، حالا به هر صورت و به هر قيمت...