روزي محمود خان کلانتر از طاهر قرة العين که در منزلش زنداني بود، خواست که بابي بودن خود را تکذيب کند. طاهره قرة العين در پاسخ با جسارت کامل گفت «جز اعتراف به آئين خود پاسخي نخواهم داد...».
چند روز پيش ايرج مصداقي چند قطعه عکس برايم ارسال کرد که همراه اين متن ديده مي شود.
تا آنجايي که من از بهائيان شناخت دارم، آنها مردمی صلح طلب و صاحب فکر و تحصیل کرده هستند که طی بیش از یک قرن و نیم، همواره مصائب و معضلات عدیده یی را تحمل کرده اند.
در دوره ی ناصری بیش از 300 هزار تن از مؤمنین به باب و بهاءالله در قلعه ی شیخ طبرسی، نی ریز، زنجان، تبریز، خراسان، فارس و دیگر نقاط ایران وسیله ی سلاخان ناصری و عوامل آخوندی به طرز بسیار فجیعی به قتل رسیدند.
در دوره ی پهلوی دوم از سال 1344 به بعد، استخدام بهائیان در ادارات دولتی ممنوع اعلام شد و چند سال قبل از آن گنبد حضیرة القدس بهائیان در خیابان ثریا وسیله ی نیروهای نظامی و باحضور سپهبد نادر باتمانقلیچ، رییس وقت ستاد ارتش ایران تخریب گردید و شگفتا که کلنگ اول را باتمانقلیچ شخصا فرود آورد.
بعد از 22 بهمن 1357، تعداد زیادی از هموطنان مان فقط به جرم بهائی بودن، به جوخه های اعدام سپرده شدند که در بین آنان نام صد ها پزشک، مهندس و حتی دختران زیر 18 سال دیده می شود. هم سو با این اعدام ها، گورستان بهائیان به نام «گلستان جاوید»، واقع در جاده ی خاوران، مورد هجوم عوامل آخوندی قرار گرفت. قبرهای بسیاری تخریب شد و بر روی بخشی از قبرها بدون داشتن مجوز قانونی، ساختمان ساختند.
در حال حاضر بهائیان مردگانشان را ناچار هستند، شبانه، در گورستان معروف به کافرستان، و بدون هیچ نام و نشانی دفن کنند. علاوه بر آن فرزندان بهائیان از تحصیل محروم هستند و آنان را در دانشگاه ها و مدارس ثبت نام نمی کنند. از همه مهمتر دولت هر گونه چتر حمایتی از بهائیان را دریغ داشته است. و چنانچه یک بهائی به قتل برسد، به این بهانه که بهائیان صاحب کتاب نیستند، قاتل یا قاتلان تحت پیگرد قانونی قرار نمی گیرند و بلافاصله بعد از وقوع جرم، آزاد می شوند. و این در حالی است که بهائیان ناچار هستند، بیشترین رقم مالیات را بپردازند.
مطلبی که می خوانید، بخش هایی از قصه یی است که بر اساس زندگی «مونا محمودنژاد» دختر نوجوانی که از قربانیان حکومت آخوندی است، تدوین شده و بنا به درخواست من در اختیار سایت دیدگاه قرار گرفته است:
علي ناظر – 27 آوريل 2005 - ديدگاه
_______________
داس بر گردن یاس
نوشته ی: فرشته تیفوری
زن نفس زنان به گورستان رسید. در میلهیی آن مثل همیشه باز بود. تاریکی غلیظی همه جا را گرفته بود. گویی میخواست اثر دهشت انگیز اعدام های دسته جمعی روز قبل را، در جان طبیعت فروکند. اتاقک چوبی نگهبان نیز خاموش بود و خالی از هر پاسدار.
زن وارد شد. قدمهایش را با با تأنی و دقت بر میداشت، چه که زمین هموار نبود و از سنگهای درشت و ریز پوشیده بود و روی بعضی قبرها نیز اشیایی گذاشته بودند. او گورستان را میشناخت و مواظب بود که به چیزی برخورد نکند.
به طرف جنوب قبرستان میرفت. سالن نگهداری و شستن مردگان (غسالخانه) آن جا بنا شده بود. بالای در چوبی آن چراغ کم سوئی روشن بود. حباب نداشت. و به سیمی آویزان بود که از سوراخی به درون میخزید. افتاده و لخت. نوری شرمگین داشت، بدان حالت که از خودش بیزار می نمود.
زن در را که چوبهایش بر اثر کهنگی از هم فاصله گرفته بودند، گشود. چند قدم به پیش گذاشت و بعد بی حرکت برجای ایستاد.
سالن بزرگ بود. بویی در دماغ زن پیچید. بویی گزنده، تلخ و ناخوشآیند. همه ی وسایل سالن، چند سطل بود که کنار دیوار ایستاده بودند. دیوارها با لایهیی از گچ، رو کاری شده و در بعضی جاها که گچ آن ریخته بود، آجرهای نامنظم، مانند دندانهای بدقوارهیی خود را نشان میدادند. پنجرهها بسیار بلند نصب شده و تا سقف میرسیدند. نگاه زن در آن نور ضعیف که از لای در با فروتنی، خود را روی زمین سمنتی پخش کرده بود، از هر گوشهیی عبور کرد و چون در انتهای سالن با هیکلهای پیچیده در پارچهی سفید روبرو شد، تکانی ناگهانی وجودش را آشکارا لرزاند و او را به جلو و عقب کشانید. لحظاتی چند برجای خود ایستاد. سپس با گامهای سنگین به اجساد نزدیک شد.
ده جسد پیچیده در قماش سفید، کنار هم، روی زمین قرار داشتند. زن نزدیک اولین جسد ایستاد و بعد از مکثی کوتاه، زانوانش به آرامی خم شدند و او بر روی ساقها بر زمین نشست. دست راستش را از زیر بازوی چپ بیرون آورد و بقچهی بزرگی را که به همرا داشت، کنارش، روی زمین نهاد، سپس سر فرود آورد و پیشانی بر خاک سایید و بی صدا و اندوهناک گریست. و با هر قطره اشکی که بر پهنای صورتش فرو می غلتید، اندوهش، بیشتر و بیشتر، اوج می گرفت. و تمامی تنش را می لرزاند.
گریه ی خاموش او به ناله تبدیل شد، و ناله ها زیر سقف بلند میچرخید. مدتی سپری شد و زن همچنان دوزانو سجده کنان بر زمین افتاده و پیشانی اش را با حرکاتی کوتاه، به راست و چپ، بر خاک میسایید.
در خارج باد ابرها را رانده بود و انوار ماه از پنجرههای مقابل به درون سالن نفوذ میکرد. زن سر از زمین برداشت. اشک چهره اش را شسته بود و صورت گردش در تابش نور ماه درخشان بود. چند تار موی سفید از زیر روسری، به پیشانیاش چسبیده بودند. چادر خاکستریاش از نیمهی سر، تمام پشت و پهلوهایش را میپوشاند. گوشههای روسری اش که زیر چانهاش گره خوده بود، روی سینه اش آویزان بودند. زن دستمالی از گوشهی باز بقچه اش بیرون کشید. صورتش را خشک کرد و چند بار با آن، چشم هایش را مالید و قطرات عرق را که از پیشانی اش، تراویده بود، زدود. و دستمال را دوباره در بقچه فرو برد. روی دست چپ تکیه کرد و از زمین برخاست. پیراهنش تا قوزک پاها میرسید. گوشههای چادر را دور آرنج چند بار چرخ داد و محکم کرد. نخی چرمی که از درون چند مهره رد شده بود، از چاک کوتاه یقهی پیراهنش خارج شده بود.
زن خم شد و بقچه را برداشت و به طرف آخرین جسد رفت. کنارش نشست و پارچه را از رویش برکشید. ماه روی چهرهی دخترک تابید. صورتش رنگ نور گرفت و بازتاب آن درخششی روحانی ایجاد کرد. موهای بلند دختر، روی شانههایش ریخته بودند. چهرهاش آرامش مطبوعی داشت، آرامشی سرشار از رضایت که پس از انجام کاری سخت، حاصل میشود، و یا چیزی مضاف بر آن:
کارت را خوب به انجام رساندی. با موفقیت از عهده ی امتحانت برآمدی.
بهای عشق را با جانت پرداختی..
اینک آرام باش!
باردیگر اندوه بر زن مستولی شد وگریست. نالههای کوتاه و منقطع اش، کلمات را بریده از دهانش بیرون میراندند:
دخترکم... فرشتهی کوچکم...
نازنین من....
آسمانی بودی... به آسمان گریختی.... پریدی...
چه زیبا بود پرواز کردنت از لبهی دار...
زن میگفت و میگریست و صدایش بلندتر و بلندتر میشد:
کودکم... جوانم... رفتی... چه جوان رفتی...
از همه ی ظواهر ناپایا بریدی ... و استوار و متین بر اعتقادت ایستادی...
ای عاشقان، ای عاشقان، ای جانبازان،
کودک مرا، در حلقهی خود جای دهید.
ببینید که کبوترم طوق کبودین برگردن دارد...
بغض گلوی زن را فشرد و نالهی دلخراشش در زیر سالن خالی پیچید. سرش بر روی سینهی دختر افتاد و گریه تمام وجودش را لرزاند.
مدتی گذشت تا زن کمی آرام شد. سر را از روی سینهی دختر برداشت. دستهایش را زیر بغل و پشت او حلقه کرد و آرام سر و تن او را از زمین، بلند کرد و درآغوش گرفت. لبانش را بر پیشانی او فشرد و چند بار بوسید. گونههایش را بر گونههای او سایید. اشکهایش، روی صورت دخترک دویدند و از چانهی ظریفش به پایین لغزیدند و روی گردنش ناپیدا شدند. مادر گردن دختر را لمس کرد و با انگشتان آرام و عاشقانه حلقهی کبود دور گردن او را مالش داد. بعد پاهایش را زیر تنش دراز کرد و سر و تن او را در دامان خود گرفت.
در بیرون، ماه چراغ یکه تاز آسمان شده بود و میدرخشید و نورش را به داخل سالن و بر روی آن دو عاشق میافکند.
مادر دستمال حریری از سینهاش بیرون کشید و آن را دور گردن دخترش پیچید و دو سر آن را جلوی صورتش به شکل زیبایی گره زد. بعد بقچه را پیش کشید و با دست در آن به دنبال چیزی گشت و بالأخره شانهیی را بیرون آورد و با آن موهای دختر را به دقت شانه زد و آن ها را در پشت سر با روبان سپیدی بست.
***
- مونا، مونا! بیا، باید موهایت را شانه کنم.
روزی آفتابی و زیبا بود. مونای کوچک سبک و شاد در حیاط میدوید. پروانهها را دنبال میکرد و دور درخت میچرخید و میچرخید. گلها را می بویید و انگشتان کوچکش را با ملایمت و علاقه بر روی آن ها میکشید.
در گوشهی حیاط قالیچه یی لاکی رنگ پهن بود که روی آن، کتابچهی نقاشی مونا، به چشم میخورد. کنار کتابچه، چند مداد رنگی، بی نظم، دراز کشیده بودند. یک جعبهی خیاطی پر از سوزن و قرقرههای رنگین، قیچی و وسایلی نظیر آن، کمی آن سوتر دیده می شد.
- مامان این گل را به موهایم بزن!
مونا چند گل کوچک را با نخ به هم وصل کرده بود.
- ولی مادر جان، این ها از هم باز خواهند شد.
ترانه وارد باغ شد. مونا با دیدن او شروع به دویدن کرد و ترانه او را دنبال کرد. صدای خندهی دو دختر دوست داشتنی، در حیاط کوچک پیچید. چند دور دنبال هم دور درخت پیر و تنومند دویدند. بالأخره ترانه به مونا رسید و او را سخت در بازوانش گرفت و فشرد. و چند بار گونههایش را محکم و با صدا بوسید.
- خانه با صدای این دو دختر صمیمی و کارهایشان گرم بود. این دو، هر روز صبح، پیش از صبحانه کنار هم، روی قالی مینشستند و مناجاتهایشان را با آهنگی که از خود ساخته بودند و یا از پدرشان تقلید میکردند، میخواندند. مونا صدایی نازک و دلنشین داشت..
مونا کتابچهی درس اخلاقش را باز کرد. دفتری کوچک و پر برگ بود که با دقت نگهداری شده بود. چند برگ گل لای ورقهای آن گذاشته بود. هر روز جمعه آن را لای دستمال تمیزی میپیچید و با خود به درس اخلاق میبرد که خانم معلم مناجات دیگری در آن بنویسد.
***
خانم معلم از بچهها خواست که درسهایشان را از حفظ بازگویند. بچههای کوچک دست بر سینه مینشستند. چشم ها را برای تمرکز فکری میبستند و مناجاتهایشان را یکی پس از دیگری با صداهای کودکانه شان میخواندند.
بچهها نقاشی و کارهای دستی شان را به خانم معلم نشان میدادند و خانم معلم مناجات خاتمهی کلاس را خودش میخواند و صدای دلنشینش در قلب و روح کودکان تأثیری عمیق میگذاشت.
***
- مونا، چه گل قشنگی درست کردی.
- خانم معلم این یکی مال شماست
مونا گلهای کاغذی را از کیف کوچکش در آورد و به هر یک از شاگردان گلی هدیه داد.
***
مادر گل کاغذی سفیدی را که با احتیاط لای یک پارچه یی سفید پیچیده شده بود، آرام از درون بقچه بیرون آورد. دور گل با اکلیل نقرهای کار شده بود و در تابش مهتاب درخششی سیمگون داشت. مادر آن را لای موهای دخترک، روی شقیقهی راست بست.
دخترکم... عروسک کوچکم....
هیکل ظریفت را خاک در برمیگیرد...
ای خاک... ای خاک... که پیکر زیبای دخترکم را درونت خواهی فشرد،
بدان که او عزیزترین من بوده است...
بدان که او را در هر لحظه از عمر کوتاهش با عشق پروردهام...
با گرمی خود آغشتهام....
با دستهای مهر شستهام....
با شیرهی جان آمیختهام....
و در قلبم جای دادهام...
او را با شیر محبت تربیت کردهام...
با نور دوستی آشنا ساختهام...
از هر پلیدی دور داشتهام....
ای خاک، ای خاک!
شیرهی جانم را به تو میسپارم....
آب قلبم را درونت میریزم....
ذرات وجودش را گرامی دار
و به خورشید تقدیم نما و به اشجاری که سرود خدایان را میسرایند.
ای خاک، ای خاک....
***
بازجو با مشت محکم روی میز کوفت. صدای ناگهانی و موحش این ضربه دخترک شانزده ساله را سخت تکان داد. چشمان او را بسته بودند و او فقط صداها را میشنید. صدای بازجو دورگه بود. مثل این که چیزی در ته حلقوم او گیر کرده باشد. اثری از ملایمت در لحنش نبود و با حالتی تصنعی میکوشید که مقام و منزلت خود را در صدایش آشکار کند.
- اسم؟
- مونا.
- فامیل؟
- محمودنژاد.
بازجو با مداد ضربات منقطع و گوش خراشی روی میز ایجاد میکرد: مدارک تو در دست ماست. ما همه چیز را میدانیم.
- آقا، من چیزی برای پنهان کردن ندارم.
- هنوز هم میخوای بهائی باشی؟
- بله، آقا.
- میدم شکنجهات کنند.
- بله، آقا.
- به قیمت جانت تموم می شه.
- بله، آقا.
- اعدام میشی.
- بله آقا.
- بله، بله، یعنی چی؟
فریاد بازجو از منفذهای اتاق به بیرون رسوخ میکرد: نمیخوای دست برداری از عقایدت؟
- ما بهائیان به دیانت اسلام هم اعتقاد داریم.
- برای فرقهی ضالهی بهائی چه کارهایی میکردی؟
- آقا، دیانت بهائی فرقه نیست.
بازجو با لحنی تحقیرکننده فریاد زد: نمیخواد به من درس بدی! چه کار میکردی؟
- کتاب میخواندم و...
بازجو فریاد کشید: دروغ نگو!
- آقا، من چیزی برای کتمان کردن ندارم.
- مدارک و شواهد نشان میدهند که به بچه ها درس میدادی.
- بله آقا، به آن ها مناجات یاد میدادم.
- اسم؟
- اسم همه را خودتان میدانید، آقا.
- اسم!
- ....
- شکنجه میشی.
- بله آقا.
- بازجو بار دیگر محکم روی میز کوفت: دیگه چه کاری میکردی؟
- درس میخواندم.
بازجو مقداری کاغذ را با درشتی روی سر دخترک ریخت و داد زد: پس این ها چیه؟
- ....
- چشمشو باز کن!
کسی چشم بند را برداشت. دخترک دیوار سمنتی کثیفی مقابل خود دید. تعدادی کاغذ روی دامن و جلوی او روی زمین ریخته بودند. خط خودش را شناخت. خواست سرش را برگرداند.
- سرتو برنگردون! اینها چی هستن پس؟
- آقا، اینها مناجاتند. ما این مناجات ها را میخوانیم و یاد میگیریم، برای این که به خدا نزدیک بشیم.
- دهنتو بشور، تو از خدا چی میدونی!
صدای خشمگین بازجو زیر سقف سمنتی پیچید.
- ذات غیبی که شناسائیش فقط توسط مظاهرش میسر است.
پس از مدتی سکوت. (به نظر میرسید که بازجو در فهم جمله مشکل پیدا کرده باشد.) چه طوری میخوندی؟
- آقا، هر کس با هر لحنی که میتواند مناجات میخواند.
- بازجو محکم کوبید روی میز. بخون ببینم!
نوای مونا، رسا، بلند و متین، فضا را پُر کرد:
...ای خداوند مهربان، از من به من مهربانتری. محبتت بیشتر و بیشتر. هر وقت یاد الطاف تو نمایم شادمان گردم و امیدوار شوم. اگر مضطربم راحت دل و جان یابم. اگر مریضم شفای ابدی جویم. اگر خائفم امین گردم. اگر ناتوانم توانا شوم. ای رب الملکوت، قلب حزینم را امین فرما و روح ضعیفم را قوی کن و عصب ناتوانم را توانا فرما. چشمم را روشن کن و گوشم را شنوا فرما تا آهنگ ملکوت بشنوم و فرح و سرور ابدی جویم...
- کافیه، کافیه! ببریدش.
***
مادر لباس بلندی از ابریشم سپید بر پیکر بیجان دخترش پوشاند. جورابهایش را درآورد. پاهای دختر را در آغوش گرفت، نوازش کرد و بوسید و با اشکش شست. بعد آن ها را با جوراب ضخیم سپیدی پوشانید. و لباس را با دقت روی ساقها کشید. و سرش را با روسری نازک سپیدی که تا روی آرنجهایش میرسید، پوشاند. حالا دخترک سراپا سپید بود. مادر به او نگریست و با زاری زمزمه کرد:
آسمان، ای آسمان،
عروس من امشب به سوی تو پرواز کرد.
ستارههایت گلبرگهای راهش شدند
و خورشید او را از ورای وسیعترین افق ها با زیباترین شعاعش بدرقه کرد.
یا بهاء! یا بهاء!
دخترم، عروس کوچکم را در پناهت گیر!
***
- یک دفعهی دیگه به تو وقت میدم. فکرهاتو بکن. اگه بگی بهائی نیستی، آزاد میشی و از این ضلالت رهایی پیدا میکنی.
این صدای دادستان بود که متصدی بازجویی های زندانیان، در زندان عادل آباد بود. و بار دیگر پرسید:
- فکرهاتو کردی؟
- بله، آقا.
- جوابت چیه؟
- من بهائی هستم و به حضرت بهاءالله ایمان دارم.
- تو هنوز خیلی جوونی، زندگیت رو نجات بده، دست از این اعتقادات احمقانه بردار، بهاءالله کیه؟
- مظهر ظهور آقا.
- این چه اعتقاد باطلی است که نشسته توی مغز شماها؟ تصمیمت چیه؟
- ایمان به حضرت بهاءالله ، آقا.
- وقت زیادی به تو نمیدم. خوب فکر کن!
- میدانم آقا، همان است که گفتم، آقا.
- پس چوبهی دار؟
- ...
***
- مونا جان، چی احتیاج داری برایت بیاورم؟
- دیگه به چیزی احتیاج نیست.
ترانه به خود لرزید. این لحن و این نگاه از بروز واقعهیی در شرف تکوین حکایت داشت. گوییا مونا به دنیای دیگری نظر داشت.
مونا کجا بود و چه میدید؟
او از جهان خاکی دور شده بود. ترانه آن را از پشت پنجرهی شیشهیی اتاقک ملاقات زندان احساس میکرد. فاصلهی آنان فاصلهی پنجرهی شیشه یی بود، فاصلهی این سو و آن سوی آن.
گرچه پدر در هنگام تسلی به ترانه گفته بود که زندان، به داخل و خارج نیست، که خارج زندانی بزرگتر است. ولی این گسستگی، این انقطاع، ماورای هر زندان بود. ماورای عادل آباد، ماورای زندان بزرگتر، در خارج از عادل آباد، ماورای زندان نفس.
ولی مونا در ماوراء این هستی سیر میکرد. آیا او نسبت به شهادت خویش آگاه شده بود؟ آیا آن چه او به مادر گفته بود، به وقوع خواهد پیوست:
«مادر، خوب گوش کن، من به شهادت خواهم رسید... میخواهم که تو این را بدانی. در جایی رفیع ما را اعدام خواهند کرد... »
و او از پروردگار استقامت خواسته بود، برای خودش و برای دوستانش و برای همه و باز هم برای خودش.
***
- این آخرین مهلت است. مسنترین آنها را بیاورید.
- صدای فرمانده مجری اعدام در آن بیابان پیچید.
- فقط با یک کلمه از دینت برگرد و جانت را نجات ده!
- شهادت ...!
- .....
- ......
- .....
- .....
- ......
- .......
- ........
- ......
- ......
- تو جوانترین آن هایی، دیدی که دیگران چه گونه اعدام شدند؟
- بله آقا!
و مونا بر طناب دار بوسه زد و رقص کنان، عاشقانه راه به سوی ملکوت جاوید پویید،
تا جهل و تعصبات، ظلم و فساد، نام قربانی دیگری را در تاریخ ثبت کند.
***
مادر شیشهی گلاب را از بقچهاش بیرون آورد. برخاست و بر روی هر یک از آنان گلاب پاشید. سپس صورت دختر دلیرش را با آن شست و برای آخرین بار او را بوسید:
وداع، ای عزیزترینم، وداع
وداع، ای فرشتهی کوچکم، وداع.
تو را برای ابد در قلب خویش جای دادهام.
درس وفا میدادی و قانون عشق میآموختی.
کتابچهات را بردند و گلهای مهرت را کشتند،
ولیکن، آن که پیروز شد، تو بودی.
اینک وداع، ای قهرمان خردسال من
ای زیباترین صدای عشق
ای مونای من، وداع.
سپیده دم سخنان مونا در افق سیمگون با قلم خونین، حرف به حرف نقش میبست:
مرا به خاطر ایمانم شهید می کنند،
برای آن چه دوست دارم،
برای صلح و زیبایی،
برای آنچه تقدیس میکنم.
دیگر بهار را نخواهم دید،
و چهرهی مادر و خواهرم را،
و نوازش دستهای گرمشان را
بر گونههایم احساس نخواهم کرد.
دیگر همهمهی شادی بخش کودکان را
جمعهها در کلاس درس اخلاق نخواهم شنید.
و تیک تک ساعت برای من همیشه خاموش خواهد شد.
من از شما میپرسم:
چرا به خاطر اعتقاد به دوستی و عشق باید مرد؟
چرا به خاطر ایمان به روشنی و پاکی باید نابود شد؟
و این باد صبا بود که پرسش او را به هر گوش شنوایی میرساند و آهنگر پیر تاریخ که آن را بر هر دری حکاکی میکرد و مرغ سلیمان عشق که آن را با غم انگیزترین نوا میخواند.
اقیانوس خروشان خشم خویش را از آن چه رخ داده بود، نشان میداد.
زمین مینالید و آسمان میگریست.