به نقل از جلد دوم کتاب داد بیدا
Zinat_mirhashemi@yahoo.fr
خبر کوتاه بود. در روزنامه نوشته شده بود «يک خانة تيمي لو رفته و در درگيري با خرابکاران تعدادي از خرابکاران کشته شدند.»
در آن روزهاي گرم تيرماه سال54، گمان نميکردم که با اين خبر مسير زندگي من هم تغيير می کند . با خواندن خبر متوجه نام کسي که با او در ارتباط بودم نشدم. اسم رسمي و واقعی او را نميدانستم.
در دبيرستان بهمنيار تهران درس ميخواندم. دوستاني پيدا کرده بودم که رفتار و کردارشان با بقيه متفاوت بود. تلاش در کشاندن صحبتها به مسئلة فقر و بيعدالتي، جزو رفتار و حرف بچههاي سياسي آن دوران در مدارس به شمار ميآمد. من و دوستانم هم از اين طريق به هم نزديک شده بوديم. ساعتهاي تفريح در حياط مدرسه در بارة علتهاي فقر و نابرابري ثروت بحثهاي مفصلی ميکرديم. حتي پاي خدا را هم به ميان ميکشيديم و به اين نتيجه ميرسيديم که اگر فقر و نابرابري وجود دارد، پس خداي عادلي وجود ندارد. از ميان همکلاسهايم سه نفرمان به سازمانهاي سياسي پيوستيم.
در مدرسه با کتابهاي صمد بهرنگي آشنا شدم. در آن دوران نوجواني تحت تأثير کتاب ماهي سياه کوجولو بودم. ماهي سياه کوچولو سرآغازي شد براي شناخت و جستجوي هر آنجه در آشکار و پنهان در محيط زندگيم ميگذشت. کتابهاي صمد در ميان بعضي از همکلاسهايم دست به دست ميگشت. با يکي از همکلاسيهايم، ويدا گلي آبکناري بيشتر از بقية دوستانم احساس نزديکي ميکردم. دائم بر سر اين که چرا فقر وجود دارد و آيا خدا هست يا نيست، با هم حرف ميزديم. سوادمان قد هم بود و نميتوانستيم همديگر را قانع کنيم. هر دو با سازمان چريکهاي فدايي خلق ارتباط داشتيم. اما هيچ کدام از ارتباط ديگري با خبر نبودیم. روزي ويدا را سر کلاس نديدم. دوست نزديکم ناگهان بدون خداحافظي مدرسه را ترک کرده بود. به حانهاش رفتم و با پرسشهايم مادر مهربانش را کلافه کردم. سرانجام از جستجوي او خسته شدم و با دوري از او کنار آمدم. پس از انقلاب فهمیدم که دوستم ويدا در آن دوران به سازمان چريکهاي فدايي خلق پيوسته بود. بعد از سالها همديگر را در ستاد سازمان باز يافتيم. اما در سال 60 که هنگام دستگيري با خوردن کپسول سيانور جانباخت، براي هميشه او را از دست دادم.
در آن سالهاي پرشر و شور نوجوانيم گرايش يافتن به مسائل سياسي، به معناي رايج آن دوران، براي من و دوستانم يک انتخاب بود. ما هم ميتوانستيم مثل بسياري از همکلاسهاي ديگر در پي سر درآوردن از محيط اجتماعي، در پي خواندن کتابهاي ممنوعه، در پي يافتن دوستاني براي گفتگو در بارة فقر و نابرابريهاي اجتماعي، در پي رفتن به محلههاي ذاغه نشين و کار کردن در کارحانه در تعطيلات تابستان و غيره نباشيم. براي من آن فقر چشمگير در جامعه و آن زورگويي بيحدي که حتي براي حواندن يک کتاب يا شنيدن اخبار راديوهاي خارحي مجبور بوديم خودمان را در هزار سوراخ گم کنيم، تحمل ناپذير شده بود. دائم در فکر آن بودم که عليه آن همه بيعدالتي و زورگويي دست به کاري بزنم. طبعاٌ در راهي قدم گذاشتم که فکر ميکردم از طريق آن ميتوانم در تغيير آن وضعيت مؤثر باشم.
زماني که مرا دستگير کردند هنوز دانشآموز بودم و با سازمان چريکهاي فدايي ارتباط داشتم. سازمان را با انعکاس اخبار سياهکل در روزنامهها شناخته بودم. اما رفته رفته در فضاي سياسي اطرافم، در رفت و آمد پشت در زندانهاي سياسي، با آنچه در زندانها و در ميان جوانان و محيط دانشجويي ميگذشت آشنا شده بودم. روزها را در شوقِ وصل به سازمان ميگذراندم. پشت در زندان و از دوستان دانشجويم شنيده بودم که سازمانهاي انقلابي براي جذب نيرو خودشان به سراغ آدم ميآيند و من دائم در انتظار چنين روزي بودم. در سال 53 يک روز که از مدرسه برگشته بودم، در خانه متوجه حضور خشايار سنجري شدم. حشايار را از طريق خانوادهاش ميشناختم و از فعاليتهايش تا حدودي خبر داشتم. ابتدا به نظر ميآمد که او به سراغ خواهر بزرگم آمده و اعتنايي به من ندارد. شايد به نطرش زياده جوان ميآمدم و به درد مبارزه نميخوردم. اما من مصرانه از او خواستم که با من «يک قرار» در بيرون از خانه بگذارد. او هم «يک قرار» به من داد. اما چند روز بعد که سر قرار رفتم، در کمال تعجب ديدم از او خبري نيست. بعدها فهميدم که عدم اجراي قرار اول و دوم جزو اصول تشکيلاتي و براي رعايت مسائل امنيتي است.
سرانجام خشايار به سراغم آمد و ارتباط من با سازمان مرتب شد. خشايار در باره خطراتي که اين ارتباط ميتوانست براي من به همراه بياورد به تفصيل توضيح داد. اما من انتخاب خودم را کرده بودم و خواهان پيوستن به آنها بودم. از آن پس خطر دستگيري، شکنجه، و همة پيامدهاي اين ارتباط را پذيرفتم و ناگزير با نزديکان و اطرافيانم «مخفيکاري» را رعايت ميکردم.
در اواخر سال 53 خشايار مرا از طریق اعظم روحی آهنگران با سازمان در ارتباط قرار داد. خود خشايار در 26 فروردين 54 در يك درگيري در قزوين جان باخت.
آن روز در کوه، سبکبال از صخرهها و سنگها بالا ميرفتم. اما در کميته شلاق و شکنجه و خون بود و بدن لاغر اعظم ... و من بيخبر از همه چيز. در آن آخرين جمعة ديدارم از کوه، هواي تازه و تميز را با تمام وجود ذخپره ميکردم. همراه دو خواهرم خنکاي شيرپلا و توچال، ريزش آهنگين آبشار دوقلو و صلابت کوههاي پسقلعه را مزه مزه ميکردم و مشتاقانه به فکر ديدار دوباره با اعظم بودم.
در بازگشت، پسر همسايه را سر کوجه ديديم، اما بر خلاف همیشه سلامی نکرد. عجيب بود، اما توجهي نکرديم، زنگ در را زديم. درِ خانه مثل درِ جهنم، چارتاق باز شد و ما را در خود بلعيد. کسي را نديديم، انگار دستي نامريي در را باز کرده است. همين که پا گذاشتيم تو، در پشت سرمان بسته شد.
واي عجب چشماني! تا به آن روز متوجه آن چشمها نشده بودم. چشمان درشت و نگاه مهربان و چهرة رنگ پريدة مادرم ما سه خواهر را که در دستان فربه مأموران ساواک گرفتار آمده بوديم، از دور حفاظت ميکرد. در تمام اين سالها که بيش از ربع قرن ميگذرد، همواره احساس ميکنم آن نگاه مرا در برابر همة سختيها حفاظت ميکند. آن نگاه مضطرب و مهربان مادرم را آن روزي عميقتر درک کردم که خودم مادر شدم.
مأموران حتي فرصت صحبت با مادرم را ندادند. نگاهي به سالن انداختم و با تعجب زنعمو و دخترش را ديدم. نميدانستم که مأموران ساواک از دو روز پيش خانه را اشغال کرده بودند و هر کس که در ميزد، در خانه زنداني ميکردند. در ميان کساني که به خانه مراجعه کرده بودند دوست سيزده سالة خواهرم را دستگير کرده بودند. او را که با ديدن مأموران از ترس پا به فرار گذاشته بود، در ته کوچه دستگير کرده و يکراست برده بودند به کميته. او بيخبر از همه چيز درمقابل بازجوها که ميگفتند، «تو با خرابکارها در ارتباط هستي»، شلوارش را کثيف کرده بود و با گريه ميگفت، «من عکسهاي پسر شاه را در اتاقم دارم. من پسر شاه را دوست دارم!»
در کميته اين را هم فهميدم که يکي از خويشان و يکي از پسرهاي محله و دوست برادرم را دستگير کرده بودند. پسر هممحلة ما که اصلاٌ از مسائل سياسي خبري نداشت در مقابل مشت و لگد بازجوها، هر چه فحش از دهنش درآمده به آنها گفته بود و چندين روز در کميته سرگردان مانده بود.
براي واگو کردن آن روزها هيچ کلامي پيدا نميکنم که گوياي آن رنجي باشد که مادران، بستگان و نزديکان دستگیر شدگان می کشیدند.
درب آهنين و سنگين با صداي مهيبي بسته شد. خواهرانم را از من جدا کرده بودند. خود را در سلولي تنگ و کثيف يافتم. تاريک، همه جا تاریک بود. تا آن روز هيج تاريکي به آن تاريکي نديده بودم. نميدانم چه مدت گذشت. ساعت مچيام را و حتي عينکم را که بدون آن درست نميديدم گرفته بودند. از آن لحظهها جز تاريکي و لباس زندان، هيچ چيز به ياد ندارم. خستگي کوه امانم نداد که به آن تاريکي و لحظات بعد از آن فکر کنم، به خوابي عميق فرو رفتم. خوابي شيرين. در حالي که خواهرم زير شکنجه پايش ترک برداشته بود.
ضربههاي هولناک پوتين مرداني فربه خواب را برمن حرام کرد.
«اينو باش خوابه! »
مرا بردند و پشت در اتاقي نشاندند. از توي اتاق صداي فرياد و نالة مردي شنيده ميشد. چنان فريادهاي دلخراشي را تا به آن روز نشنيده بودم. آن فريادها عذابم ميداد و ترس تمام وجودم را گرفته بود. مثل بيد ميلرزيدم. تازه ميفهميدم که آن چند ساعت بازجويي اوليه چیزی نبوده و من گرفتار خشونتي شدهام که پيش از آن آوازة آن را پشت در زندانها و ميلههاي ملاقات شنيده بودم. با شنيدن هر ضربه شلاق و فرياد دلخراش آن مرد، درد شلاق را پيش از تماس، روي بدنم حس ميکردم. بيرون شنيده بودم و در ياداشتهايي از خاطرات زندانيها خوانده بودم که براي اقرار گرفتن حتي اعضاي خانواده را جلوي چشمان دستگيرشدگان شکنجه ميکنند. قلبم داشت از دهانم در ميآمد.
سرانجام نوبت به من رسيد. مرا بردند، به تخت بستند و زدند. با نهيب شلاقها از همة لذتها و زيباييهاي زندگي نوجوانيم جدا شدم. آنچه از شکنجه و شلاق شنيده بودم با آنچه لمس ميکردم تفاوتي تصورناپذير داشت. مادرم هم نبود تا نجاتم دهد. شلاق لعنتي بين من و مادرم و همة کساني که تکيهگاهي برايم بودند جدايي انداخته بود. زير ضربة کابلها و مشتهاي سنگين بازجويم آرش، تنها مانده بودم و تنها خودم بودم که بايد از خودم حفاظت ميکردم. زير ضربة شلاق جند بار غش کردم و باز هم ميزدند و اسمم را گذاشته بودند «غشي!» از آن پس به آزارهاي رواني روي آوردند.
در آن سلول کثيف و تاريکِ تاريک، سه ماه تنها ماندم. تا آن زمان هيج وقت، حتي يک شب را تنها به سر نبرده بودم. تنهايي برايم شکنجه بود. صداي بازجوها و رفت و آمد به اتاق بازجويي و بهداري واهمه برانگيز بود، اما در عين حال ارتباطي بود با آدمها و با بيرون. وقتي درها بسته بود و صداي رفت و آمدها قطع ميشد، از تنهايي رنج ميبردم. دلم ميخواست نشاني از خواهرم بگيرم. سرم را بر شانههايش بگذارم. او در چند قدمي من بود. صداي تپش قلبش را انگار حس ميکردم و باز هم شبها تنها ميماندم. از سوراخ «چشمي» سلول ديده بودم که خواهرم آن طرف راهرو در سلول مقابل زنداني ست. از يکي از نگهبانها شنيده بودم که زياد شکنجه شده. بعد از مدتها که به حمام راه يافتم توانستم از زير چشمبند پاهاي باندپيچي شدة خواهرم را ببينم. او را از صدايش شناختم.
در همان هفتة اول، روزي اعظم را توي راهرو از «چشمي» درِ سلول ديدم و فهميدم که او زنده است. در جريان بازجوييها هم متوجه شدم همة پروندة من رو شده. من هم همة چيزهايي که رو شده بود پذيرفتم.
آن روزها در محوطة ورودي راهرو کسي را با زنجير به شوفاژ کنار ديوار بسته بودند. وقتي به دستشويي ميرفت، نشسته بر زمين ميخزيد و با هر حرکت صداي دلخراش زنجير پاهايش بر سيمان کف راهرو، سکوت بند را ميشکست. سرانجام روزي توانستم از «چشميِ» در، او را در لحظة عبور از جلوي سلولم ببينم. کم کم به صداي زنجيرهاي او عادت کرده بودم. اگر نميشنيدم نگران ميشدم، آيا او را به اتاق شکنجه بردهاند؟ اما هيچ وقت ندانستم او که بود و به چه سرنوشتي دچار شد.
در سلول کناري چند پسر زنداني بودند. مورس زدن را از آنها آموختم. ديوارهاي سلول پر از حروف الفبا، شعر و نقاشي بود. روزي از سلول کناري صداي آشنايي شنيدم. صدايي که مرا به دنياي بيرون برد، به دنياي عشقهاي نوجواني. آن صدا ميخواست مرا از وجودش با خبر کند. اما من در تنهايي نميتوانستم به صداي بلند حرف بزنم، مورس هم بلد نبودم. بالاخره مورس ياد گرفتم و تا فرصتي مييافتم با سلول بغلي حرف ميزدم. فهميدم که آن آشناي من هيج ارتباطي با سازماني که من به آن وابسته هستم، ندارد.
ياد گرفتن، فکر کردن و ارتباط برقرار کردن با ديگران، برايم به معناي زندگي کردن و مشغول بودن در آن تاريکي سلول بود. ديگر تنها نبودم.
کابوس هايم
پروندهاي که در ارتباط با آن دستگير شده بودم، پيش از دستگيري من روشده و بازجويي از من پس از چند روز پايان يافته بود. ديگر گرفتن اطلاعات در کار نبود. اما مرا هر روز به اتاق بازجويي ميبردند و مجبورم ميکردند نوشتههاي قبلي را دوباره نويسي کنم. شيوة ديگري از آزار. بازجويم آرش شبها هم مرا براي بازجويي ميبرد.
در تنهايي سنگين سلول، دائم صداي گويندة راديو ميهن پرستان بغداد، امير رياحي عضو اتحادية کمونيستها در ذهنم تکرار ميشد که با لحني زيبا، مقطع و محکم برنامة اخبار را شروع ميکرد: هموطن مبارز، رزمندة دلير و انقلابي درود بر تو... بعدها دانستم که او را در سال 62 در جمهوري اسلامي اعدام کردند.
گاه چشمهايم را ميبستم و خواب ميديدم که کوچک شدهام، خيلي کوچک. مثل موش گوشة سلول را سوراخ ميکنم و ميروم بيرون. آنقدر ميدوم تا خودم را به مادرم ميرسانم. اما تا زنگ در را ميزدم، از خواب ميپريدم.
شبها خيلي زود خوابم ميگرفت، از فشار تنهايي و بيکاري به خواب پناه ميبردم. بازجويي در شب برايم کابوس بود. به محض آن که گرماي خواب به چشمانم راه مييافت، در سلول باز ميشد و مجبور بودم به اتاق بازجويي بروم. هر بار در اتاق بازجويي، آرش با خشونت و حالتي نيمه مست، مردي را که لباس روحاني برتن داشت و به نظر متعصب ميرسيد، مسخره ميکرد. مرا در گوشهاي مينشاند و نمايش هر شب را شروع ميکرد. به آن آخوند ميگفت، «امشب ميخوام اين دختر کمونيست رو برايت عقد کنم! امشب بايد با هم مشروب بخوريم.»
آخوند بدبخت، معذب از فکر ازدواج با يک کمونيست به لرزه ميافتاد و شروع ميکرد به التماس و قسم و آيه. و من آن فضاي سنگينِ خشونتبار را از لابلاي تارهاي بهم بافتة فرنچ روي صورتم احساس ميکردم.
اين نمايش پایانی نداشت، شبهاي متوالي ادامه داشت. شبهاي اول تمام وجودم را ترس ميگرفت. پس از چند ساعت که به سلول باز ميگشتم، ديگر خواب به چشمم راه نمييافت. اگر هم موفق ميشدم چند لحظه از دنياي خشن بيداري رها شوم، کابوسهاي وحشتناک رهايم نميکردند. خواب ميديدم در دست آخوند گرفتار شدهام، شکنجهام ميکنند، شلاقم ميزنند و با فرياد از خواب ميپريدم. اين کابوسها در زندان قصر هم دست از سرم بر نداشتند. شبها همبندانم را با «جيغهاي بنفش» از خواب ميپراندم. هنوز هم وقتي دچار اضطراب و گرفتاري ذهني ميشوم آن کابوسهاي لعنتي شکنجه و شلاق به سراغم ميآيند و با فرياد از خواب ميپرم. لحظة بازيافتن خودم در دنياي واقعي، از شيرينترين لحظههاي زندگيم هستند.
جمعهها
دو ماهي از بازجوييهاي اوليه گذشته بود. اوايل، شب و روز برایم تفاوتی نداشت. همیشه تمام مدت می بایست آمادة رفتن به اتاق بازجويي باشم. اما روزهاي جمعه خبري از بيرون رفتن از سلول نبود. دو ماه در تنهایی گذشت. از تنهايي در سلول رنج ميبردم و آرام و قرار نداشتم. دائم به دنبال راهي براي بيرون رفتن از سلول بودم. يک بار خودم را به غش زدم، نگهبان از «چشمي» در مرا ديد، هر شگردي به کار برد بيدار نشدم. با کمک ديگر نگهبانان مرا با برانکار به بهداري زندان بردند. از اينکه ميتوانستم در بهداري کسي را ببينم خوشحال بودم. دکتر بهداري به سراغم آمد و هر آزمايشي روي چشمهايم کرد نتوانست مرا بيدار کند. با تعجب ميگفت، «نبضش خوب ميزند، معلوم نيست چرا به هوش نيست؟»
چند ساعتي مرا در بهداري نگهداشتند. در آنجا از زير چشمبند کساني را ديدم که از درد شکنجه ناله ميکردند، پاهايي را ديدم که به اندازة يک متکا ورم کرده و خونين بودند.
من که با هزار کلک براي هواخوري و فرار از آن سلول تاريک خودم را به بهداري رسانده بودم، با ديدن آن همه پاهاي ورم کرده و خونين غمگينتر از قبل به سلول بازگشتم. در آن تنهايي و تاريکي با خودم تکرار ميکردم، مگر ما چه کردهايم که در اين دستگاه عظيم خشونت گرفتار آمدهايم؟ جز اين که خواهان زندگي بهتر براي همة مردم بودهايم؟ براي تحمل آن همه رنج و تنهايي ميکوشيدم دلايل و انگيزههايي را که مرا به آنجا کشانده بودند همواره در ذهنم زنده نگهدارم. به نظرم اين تنها راهي بود که آن همه خشونت و درد را برايم تحمل پذير کرد.
دانشگاه انقلاب
درب زندان عمومي بسته شد. ديدن آن همه زن با سنهاي متفاوت دهها سئوال در ذهنم برانگيخت. نگاههاي مهربان و پرسشگر اولين خاطرهايست که در ذهنم حک شد. دريايي از محبت در پس چند ماه خشونت و وحشيگري شکنجهگران در کميتة مشترک. لطافت و عطوفتي که در پشت ديوارهاي پهن و بلند زندان قلبم را گرما ميبخشيد. آنجا ندامتگاه قصر بود، بند نسوان. اما براي من دانشگاهي بود به اسم انقلاب.
بيدار باش. يادم نميآيد با چه صدايي بر ميخواستيم، با زنگ ساعت يا با صداي شهردار بند؟ تا آن زمان براي بيدار شدن آنقدر منظم نبودم. سر کلاس درس هم هميشه به موقع نميرسيدم. در اينجا همبندان با قيافههاي جدي و بعضي اخمو ميپريدند بيرون و دور حياط ميدويدند. دويدن و دويدن، بعد يک دو سه ورزش.
بعد از صبحانه همه با جدیت با دفتر و قلمي به دست ميرفتند روي تختهاي سه طبقه. چمباتمه مينشستند، دهنها نزديک به هم پچ پچ و گوشها تیز.
در اوايل اين همه جدي بودن برايم جنبة شوخي داشت. شبيه مدرسه بود. اما در مدرسه هياهويي بود، شادي شلوغي. دور از چشم معلمها همه چيز جالب بود. اما اينجا همه جيز اول جدي بود و بعد شوخي. شوخي کردن هم جنبهاي جدي داشت.
همه ساعات روز سکوت بود، بعد از ناهار هم سکوت. واي! شب هم سکوت. در اينجا جديترين آدمها زندگي ميکردند. آدمهايي که مجبور بودند دنيا را با پچ پچ تفسير کنند و بر دانش خود بيفزايند. آدمهايي که همة ساعات زندگي را در خدمت حرف زدن و آموختن گرفته بودند. اين همه حرف را از کجا آورده بودند؟
اول سه نفر بوديم، حميده و نسرين و من، بعد از مدتي نيلوفر هم به جمعمان اضافه شد. جز ما، جوانهاي کم سن و سال ديگري چون سهيلا ص، وجيهه، حمیده ن و نسرين س. هم بودند که بر اساس سنمان رابطة نزديک و دوستانهاي با هم داشتيم. فرشته ازهدي هم از دوستان نزديکمان بود که در ارتباط با مجاهدين در سال 60 در جمهوري اسلامي در درگيري جان باخت.
شب که ميشد ديگر تاب و توان جدي بودن را نداشتيم. ميخنديديم و با خندههايمان سکوت را ميشکستيم. انتقاد را هم به تن ميخريديم، و چشمغرههاي بزرگترها را. هنوز چشمغرههاي عفت را به ياد دارم. در ساختمان کوچک بند قديمي ميدويديم و از تنگي جا به ديگران ميخورديم. واي! باز غرزدنها.
سرانجام پيروز شديم و سکوت در شب را شکستيم. رسم زندان را بهم زديم. شبها آزاد شد، رويمان هم بازتر. کم کم ما هم فراخور حالمان در پچ پچ کلاسها جا باز کرديم. اما خارج از کلاسها، دنياي ديگري داشتيم. شور و شر امانمان نميداد. چقدر از دويدن لذت ميبرديم! مدتي هم به بهانة تمرين بدني، کلاس رقص گذاشتيم. با اينکه در همة برنامههاي ورزش شرکت ميکردم و در تيم واليبال هم فعال بودم، بازهم کمبود دويدن داشتم.
آببازي هم ميکرديم. با چند نفر از بزرگترها گروهي به نام «گروه بد صداها» درست کرده بوديم، مرتب تمرين ميکرديم و گاه شبها بعد از شام فرصتي جور ميکرديم و با صدايي ناجور آوازهاي دسته جمعي ميخوانديم.
من و نسرين که محکوم به ابد بوديم هيج وقت به معناي ابد قکر نميکرديم. مينشستيم و براي روزهاي آزادي قرار ميگذاشتيم. اول از همه براي ديدن همة شهرهاي ايران. براي اينکه بدانيم مردمي که هميشه از آنها صحبت ميکنيم، چگونه هستند، چگونه حرف ميزنند، چگونه زندگي ميکنند. نسرين دوست داشت غروب دريا را ببيند و هميشه از آن حرف ميزد. من فقط يک بار دريا را ديده بودم، اما نه غروب آن را. از سفرهايمان به دور ايران شاد ميشديم و مسرور از احساس آزادي. حميده هم دختر شادي بود. اما جدي مثل آدم بزرگها. آن روزها فکر ميکردم اداي آدم بزرگها را در ميآورد. ما بعد از آنکه دنيا را تفسير و در بارة مبارزه بحث ميکرديم، نقشة مسخره بازی با بزرگترها را ميريختيم. به خصوص شوخی کردن یا تو را ويدا!
طفلکي بزرگترها همه جوان بوديد. اما به نگاه ما بالاي سي سال پير بود.
همبندانمان با آنکه درد و رنج بسيار کشيده بودند و آثار شکنجه بر پاهاي بعضي ديده ميشد، اما هميشه ميکوشيدند با نگاهي شاد و خندههايي مهربان، زندگي را در بند لطيف و با صفا نگهدارند. مادراني که فرزند داشتند در کنار ما که مسئوليتي در بيرون نداشتيم با بردباري زندان را تحمل ميکردند. آن وقتها دلم ميخواست بدانم آنها چگونه دلتنگي براي عزيزانشان را تحمل ميکنند. ما جوانها جز لباس و ميز و نيمکت مدرسه چيزي را از دست نداده بوديم، تازه زندگي جديدي را هم تجربه ميکرديم. اما آنها ...؟ آنها هميشه برايم عزيزند.
امروز بعد از گذشت سالها، گرماي محبت دوستان همبندم، زيبايي زندگي همراه با عشق و دوستي را در خاطرم زنده ميکند. دوستي و محبتي که دردها و رنجهاي مشترک ناشي از خشونت ساواک را تحمل پذير ميکرد.
اين پسر بچه رو ميگي؟
زمستان سال 54، با چندين نگهبان مسلح مرا دست بسته از زندان قصر با ماشين به دادگاه بردند. قلبم به شدت ميتپيد، انگار زنداني بودنم را به شکل ملموستري احساس ميکردم. از آن همه تجهيزات و گارد مسلح يکه خورده بودم، تا آن روز تصور نميکردم منِ دانشآموز 18 ساله براي رژيمي با آن دستگاه عظيم پليسي و نظامي اينقدر خطرناک باشم.
در اتاق انتظار نشسته بودم که مأموري آمد تو و از استواري که پشت ميز نشسته بود پرسيد، «پس متهم کو؟» دفتر دار مرا نشان داد. مأمور با تعجب پرسيد، «اين پسربچه رو ميگي؟»
در اتاقي کوچک مرا در جايگاه متهم رديف اول نشاندند. تا به آن روز، نه چيزي دربارة دادگاه شنيده بودم و نه خوانده بودم. انگار وارد کلاس درس شده بودم با رديف صندليها و ميز رئيس، دادستان و منشي و غيره.
چشمم که به متهم رديف دو افتاد، حيرت کردم. چه ربطي به هم داشتيم؟ او سالها پيش فقط دو اطلاعية سازمان مجاهدين را به من داده بود. در حالي که من هوادار سازمان چريکهاي فدايي خلق بودم و در ارتباط با خشايار سنجري و اعظم روحي آهنگران دستگير شده بودم. گرچه عضو رسمي سازمان نبودم.
دادستان در کيفرخواست مرا به مسلح بودن و عضويت سازماني خرابکار متهم کرد. يک لحظه با خيال عضويت در سازمان شاد شدم. اما وقتي از چند کتاب به عنوان جرم ديگرم نام برد و عنوان کتاب ساعدي را به غلط عزاداران بيل تلفظ کرد، تو دلم گفتم، «بيل و کلنگ» و خنديدم. از نگاه غضبآلود دادستان و رئيس دادگاه زود متوجه شدم که خنده را هم به حساب جرمم نوشتند. نوبت که به من رسيد سعي کردم توضيح بدهم که هيچ وقت اسلحه نداشتهام. اما هنوز حرفم تمام نشده دادستان گفت، «فرقي نميکنه، اسلحه در کمر کسي بوده که تو با او راه ميرفتي!»
از اين استدلال تعجب کردم. اما متوجه شدم که توضيح فايدهاي ندارد. ساکت نشستم و رفتم تو بحر قيافهها. همه پير و بيحال و شل و ول به نظر ميرسيدند. انگار لباسها و سرشانههاي پرزرق و برقشان داشت از تنشان ميريخت، اما سعي ميکردند قيافة جدي به خود بگيرند. همه چيزِ آن دادگاه به نظرم مضحک آمد و بياختيار لبخندي زدم. باورم نميشد که همين آدمهاي بيحال و مضحک قرار است با يک حکم سرنوشت مرا رقم بزنند.
مجموعة جرمهايي که به من نسبت داده شده بود علاوه بر ارتباط با «شرار مسلح» و «اقدام علیه امنیت کشور»، داشتن يک چاقوي شکاري براي رفتن به کوه بود، ساختن مهر براي تبليغ سياهکل و چند کتاب از صمد بهرنگي و حميد مؤمني که در کتاب فروشيها هم پيدا ميشد.
با اتکا به همين جرمها که دادستان يکي يکي و به تفصيل روي آن مکث کرد، مرا به حبس ابد به اضافة 35 سال مجکوم کردند. متهم رديف دوم را هم به زندان ابد محکوم کردند، اصلاٌ نميفهميدم به چه مناسبتي با من يکجا دادگاهي شده و چرا رديف دوم قرار گرفته. با حيرت به او نگاه کردم. اما ما حتي حق حرف زدن با هم را نداشتيم. می دانستم که از سال 54 خشونت و شکنجه شدت یافته، میزان دستگیریها بالا رفته و محکومیتها طولانی تر شده، اما تا زمانی که به بند عمومی قصر باز نگشته بودم سنگینی، یا بهتر بگویم معنای واقعی آن حکم را احساس نمی کردم. فقط با دیدن چشمان اشک آلود، نگاههای حیرت زده و چهره های غمگین همبندانم، انگار یک باره برگشتم روی زمین و متوجه معنای آن حکم شدم. از همبندانم شنیدم که من اولین زنی هستم که 35 سال هم اضافه بر حکم ابد گرفته ام، یعنی اگر روزی شامل عفو می شدم فقط آن 35 سال از حکم حذف می شد. به گمانم بعد از من به یک نفر دیگر هم چنین حکمی دادند.
اما فقط همان روز اول نسبت به آن حکم و پيامدهاي سخت و سنگين آن تأمل کردم. از آن پس، ديگر به معناي واقعي آن بيتوجه ماندم. خودم را تنها حس نميکردم، به جز من پانزده نفر ديگر از همبندان و دوستان دور و نزديکم حکم ابد گرفته بودند. ابد به اضافة 35 سال را به بايگاني ذهنم سپردم و زندگي در زندان را با سختيها و خوشيهايش پذيرا شدم.
با اين همه، هر صبح با گشودن چشمانم واقعيت تلخ زندان با ديوارهاي بلندش را حس ميکردم و غمي سنگين بر دلم مينشست. اما با شروع ورزش صبحگاهي در کنار دوستان نزديک و همبندانم، شور و شوق زندگي دو باره به سراغم ميآمد. تا شب مشغول کلاس رفتن، آموختن، تفريح و بازي ميشدم. زندگي را در ميان همبندان پرمحبت و پرتحرک به شب ميرساندم و شب همه چيز را با خود به خواب ميبردم. درخوابي عميق و پر از رويا وجود خودم را درزندان فراموش ميکردم.
چند سالي بيشتر نگذشت که طعم آزادي را با تمام وجود چشيدم. رژيم شاه و دستگاه عظيم ساواک به رغم استفاده از هر وسيلهاي براي رعب انداختن به دل جوانان، به رغم آن همه سرکوب و شکنجه، اعدام و احکام ابد و اضافه بر ابد نتوانست از قيام مردم و سرنگون شدن خود پيشگيري کند.